زندگی من

۸ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

سلام و آخرین شبهای تابستانی به خیر و خوبی و خوشی💜

توی نوشتن پست امشب مردد بودم.

چون نمیتونستم ذهنمو متمرکز کنم برای نوشتن.

اما خب از طرفی هم دلم میخواست بنویسم.

اینطوری شد که بین این حسهای متناقض الان اینجام

و دارم مینویسم🙃

تندی خبرها رو بدم و برم🤭

 

اخبار رو شروع کنیم باهواشناسی!

خب چیه؟ حتما که هواشناسی نباید آخر اخبار گفته بشه😜

گاهی باید سنت شکنی کرد.

هوا خیلی خنک شده... امشب دیگه رسما در بالکن رو بستم! هرچند لذت خزیدن زیر پتو چیز دیگه ای هست اما ممکنه خدایی نکرده مریض بشیم🥴

 

دخترمون بصورت نمادین دیروز وارد کلاس اول شد و بصورت رسمی از شنبه.

لباس فرم و کیف و کفش براش گرفتیم.

دوستان قدیمی میدونن کلا حنا علاقه ی زیادی به دمپایی

و کفش داره و زمانی هم که کوچولو بود یا میگذاشت بالای سرش و میخوابید یا میگرفت توی بغلش ، مورد داشتیم پوشیده و خوابیده😁.اسنادش هم موجوده🤭

حالا که بزرگتر و خانمتر شده دیگه اینکارو نمیکنه ، روزی ۱۰۰ بار میپوشه😅

دیده شده که لباس فرمهاش رو پوشیده و کیفش رو انداخته به کولش و کتونی هاش رو هم پوشیده و رفته سوپری سر کوچه بستنی گرفته و اومده و بعدش لباسهاش رو در آورده😎😅

 

خدمتتون عارضم که از شنبه اینجانب از ۸ و نیم صبح تا ۱۱ و نیم تشریف میبرم سر کلاس بصورت مجازی😌

تجربه ی دوران ناشناخته ای هست...

یه چالش مهم و بزرگ... امیدوارم به بهترین و درست ترین شکل ممکن سپری بشه ان شاالله 🙏💜

 

مطلب بعدی اینکه فردا شب مهمون دارم...

خانواده ی همسر.

امروز یه مقدار از کارهامو انجام دادم ، کارهای مربوط به تمیزی و مرتب کردن خونه.

اولین باره که توی این خونه میان.

شام به درخواست همسر قیمه بادمجون و دلمه ی فلفل درست میکنم.

نمیدونم چرا هول شدم بعد از اینهمه سال!!!

استرس کارهامو دارم!!!

صبح باید بادمجون سرخ کنم و خرید بریم ، ناهارم باید درست کنم که نمیدونم چی بپزم🤔

باز خوبه ساعتها یکساعت میان عقب و تا آدم میاد از خواب بیدار بشه تندی موقع درست کردن ناهار نمیشه.

 

خونه رو تمیز و مرتب کردم و حکومت نظامی راه انداختم😎 در غیر اینصورت بهم ریخته میشد.

نمیدونم چ حسابیه همسر که پاشو میزاره توی خونه یهو

انگار بمب میترکه!!!

با اینکه کار خاصی هم نمیکنه هاااا.

حالا فردا ک میاد همینطور میشه.

کلی هم حنا رو کنترل کردم که اتاقش رو نکنه بازار شام😩

گفتم ساعت... یاد اون زمانی افتادم که اشتیاق اول مهر رو داشتم و خیلی دپرس میشدم که یکروز قبل از رفتن به مدرسه ساعت میومد عقب.

انگار برام دیرتر میگذشت!

البته من فقط اول مهر و ۱۴ فروردین رو دوست داشتم🤭😁

 

خبر بعدی اینکه امروز یه طبیعت گردی خانوادگی کردیم

که بسیار چسبید بعد از مدتها...

نگم از منظره و زیباییش.

خیلی خوب بود ، خیلی.

 

 

خب دیگه الان شد ۲۳ و ۴ دقیقه.

یکساعت اومد عقب.

برم دیگه بخوابم که فردا کلی کار دارم.

کاش یه غذای نونی به ذهنم برسه که برای ناهار فردا درست کنم🤕

آخه ما هم ظهر و هم شب برنج نمیخوریم.

معمولا ظهرا میخوریم که حالا فردا استثناست.

 

من رفتم...

امشب ماه شب چهارده ست.

ماه رو نگاه کنید و لذت ببرید.

 

شبتون نورانی🌕🌙🌌

 

با انبوهی از حسهای عشق ، دلتنگی و شور ، هیجان ، اشک

و خیلی حسهای مترادف و متضاد دیگه مشغول نوشتن شدم.

با قلبی که از سینه میخواد بیرون بزنه و پر بکشه بدون اینکه علتش رو بصورت

واضح بدونم...

با یه حال خوش ، عاشقانه ، شاعرانه و عارفانه...

همینقدر در هم...

 

حنا خونه ی بابا ایناست...

باباش سرکاره و من هم موسیقی های فایل my favorite رو گذاشتم روی رندوم و هرلحظه حالم دگرگونتر میشه.

 

شکر خدا خوبم و قطار زندگی روی ریل همچنان در حرکته، گاهی به سرعت.. گاهی اهسته تر...

و من مثل کسی که از پنجره ی واگن به بیرون زل زده م

گاهی با دستی زیر چونه و لبخندی ملیح چشم به مسیر دوخته م ، گاهی زانوهام رو بغل کردمو بیرون رو نگاه میکنم...

گاهی اشکهای بی امان حلقه میزنن توی چشمهام و وقتی پلک میزنم سیلی از اشک روی گونه هام جاری میشه اما نگاهم همچنان به بیرونه.

یه وقتایی هم غرق لذت تماشا میکنم و مثل مادری که سینه هاش پر از شیر میشه و کاملا حس میکنه اون لحظه رو ، موجی از ورود عشق رو متوجه میشم و با لبخند از همون پنجره مسیر رو نگاه میکنم و چشمهام برق میزنه.

و زندگی تمام این لحظات در کنار همدیگه ست.

خوشا اون روزی که با لبخند و آرامش تموم مسیر رو نگاه کنیم💜

 

پیشنهاد مامان برای نهار رو رد کردم...

راستش رو بخواید این روزا فقططط دلم تنهایی میخواد،

تمام شبانه روز و بی وقفه!

اصلا یه جور عجیبی شدم.

قبل ازینکه بیایم اینجا تمام وجودم پر میکشید که بیام خونه ی بابا اینا ، اما الان...

مامان میگه قبلا بیشتر میدیمت و من هیچ جوابی برای

این حرفش ندارم!

 

امروز دلم میخواد فقط موسیقی تزریق کنم به روحم و بعد هم توی دفترهای خواستنی ای که تازه خریدم نوشته هایی رو منتقل کنم.

 

گمونم امروز دلی طور سپری بشه🥰

 

 

 

گوگولی های دلبرم سلام کردن خدمتتون🥰🥰🥰

امان از دیشب...

بقدری حالم بد بود و بقدری درد داشتم که توی عمرم اینقدر تحت فشار نبودم.

جسمی و بعدش هم روحی.

فکر میکردم حالا که کم کم سنم بالامیره از این درد های وحشتناک سیکل راحت میشم.

اما زهی خیالات باطل ، انگار همچنان همراهم هستن.

 

اونقدر بهم ریخته و مستاصل بودم که قشنگ توانایی اینو داشتم که همه رو ببندم به رگبار😅

یا مثلا هرکس از جلوم رد میشه یا حتی صداش رو میشنوم یه‌گوله بزنم توی مغزش😅

اصلا یه جور خطرناکی قاطی بودم که وصفش در این مقال نمیگنجه😁

 

حالم خراب بود و فقط میتونستم از اطرافیان خواهش کنم کاری بهم نداشته باشن و ازم ناراحت هم نشن.

فکر کن... توی این گرما پتو پیچیده بودم دورم ، از زیر بغل.

الان که بهش فکر میکنم ، گرمم میشه😅

 

مسکن هم که میخوردم بمحض تموم شدن اثرش باز روز از نو و روزی از نو🤕

اصلا یه چیزی میگم... یه چیزی میشنوید😑

 

در نهایت آخرشب از همسر عذرخواهی کردم و بابت صبوری هاش تشکر.

حنای طفلکم ، برام آب قند درست کرد بعد درحالیکه داشت میرفت که بخوابه ، گفت مامان... هرموقع آب قند خواستی بیدارم کن تا برات درست کنم بیارم ، باشه؟

 

عزیزکم....

تصور کردم که نیمه شب حنا رو صدا کنم برام آب قند درست کنه🤭

 

مونده بودم چطور بخوابم با این حال!!!

رفتم دو تا مسکن خوردم و بیهوش شدم تا ساعت ۱۰ و نیم صبح!

شکر خدا دیگه امروز درد نداشتم ولی در اثر فشار ریروز کلی بی حال بودم.

 

الانم توی آرایشگاهم☺️

ابروهامو برداشتمو رنگ کردم🙃

 

فشارهای زندگی هم همینطورین...

یهو آدمو میپیچونه بهم ، جوری که تصورشم نمیکنی از اون مهلکه سالم بیرون بیای... اما یه کم بعد رد میشه و میره و میبینی هیچ چیز پایدار نیست.

دیروز درد و امروز سرخوشی

 

 

🏷️ دل رنجور مرا نیست به غیر از تو دوا

     ای دوای دل ما ، از سر رنجور ، مرو

 

 

نشسته م به این فکر میکنم که چطور خودم رو از اینهمه

واکنش های نه چندان لازم رها کنم...

قبلترها انگار بیشتر بلد بودم بی واکنشی رو.

 

مثلا همین امروز...

اینقدر به خودم فشار آوردم وقتی داشتم

جلوی واکنشهام رو میگرفتم.

میدونم این شکلیش به درد نمیخوره. اینکه واکنش نشون ندی

اما در عوض چندین برابر به خودت فشار وارد بکنی.

اون بی واکنشی ای مفیده که در همون لحظه و بعدش با آرامش و سبکی همراه باشه.

یادمه چند مدت پیش ، خیلی سرخوشانه بی واکنش شده بودم.

هر حرفی رو جواب نمیدادم...

برای هر کاری یا موردی واکنش نشون نمیدادم...

خیلیم سبک بودم... منظورم احوالاتمه.

الانم نمیخوام خودمو سرزنش یا سوال و جواب بکنم ، نه.

هرچی هست مربوط میشه به شروع سال تحصیلی و حنا.

یعنی اگر دغدغه ای دارم از این بابته.

تمرین صبوری...

حلم...

رهایی...

عدم سختگیری...

حرص و جوش نخوردن و هر اونچه که به این موارد مربوط میشه.

صد البته که توی زندگی زناشویی هم خیلی به بی واکنشی احتیاج دارم.

گاهی بدجور به خودم سخت میگیرم و دمار از روزگار خودم درمیارم.

در حالیکه میدونم راه درست چیه اما بارها و بارها میوفتم روی دور باطل.

نمیدونم...

شاید هم گریزی نیست...

شاید هم اینها باید باشن ، این دورهای باطل، تا بفهمی که باید بهشون پایان بدی و خودت رو اسیرشون نکنی.

شاید تکرار میشن تا تفاوت رو احساس کنی .

نور رو ببینی و دیگه سمت تاریکی نری.

 

یه وقتایی باخودم فکر میکنم اون زمانی که خداوند انسان رو خلق کرد چقدددر پاک و پاکیزه آفرید.

از جنس نور ... صاف... خالی...

حالا چه کردیم با خودمون که برای برگشت به همون اصالت اینهمه رنج رو باید متحمل بشیم !!!

از روح خودش دمید در ما...

خودش که اهل کینه نیست...

اهل ریا...

اهل دشمنی...

اهل تاریکی و تیرگی ...

اهل حسد...

اهل بدخواهی و بدگویی...

اهل دروغ...

اهل خشم...

اهل بی مهری...

اهل هر اونچه که امروز باهاش درگیریم.

(البته من خودم رو میگم ، یه موقع سوءتفاهم نشه)

چی شد که اینطوری شدیم!؟

اینقدر سرکش و پرمدعا؟!

ذات اصیل ما این نیست و برای برگشتن بهش باید دشواری های زیادی رو تاب آورد تا بکنه و بریزه اونچه که خود آدمی به خودش چسبونده.

و این تنهایی میسر نیست.

باید خودش هم بخواد و کنارت باشه.

بدون او نمیشه.

 

امیدوارم روزی برسه که همه ی ما برگشته باشم به اصالتمون به همون روز ازل ...

اونوقت مثل پروانه ی سفید سبکبالی ، رها و رها و رها

به هرطرف بریم.

 

🙂💜

 

+ : پناه برتو که بی واژه مرا میشنوی🙂

 

 

 

سلام صبح اخرین روز هفته به سلامتی خیر و خوشی💜🌸💜

تا اومد من بیوفتم روی روال ورزش کردن ، سیکل ماهیانه از راه رسید

و جا خوش کرد🙃

هیچی دیگه...

دو روز مداوم ورزش کردم نیم ساعت صبح

و نیم ساعت عصر ، خیلیم عالی بود ، کلی تاثیرات مثبت داشت برام.

من قبلا هم تجربه کرده بودم این تاثیرات مثبت رو.

ولی خب مدام استارتش رو عقب می انداختم.

 

ازونجایی که من با یکسری چیزها مثلا یه آهنگ پرت میشم به اون زمانی که اون اهنگ رو گوش داده بودم و خاطراتش ، تصمیم گرفتم اینبار یه ریمیکس خارجی دانلود کنم و باهاش ورزش کنم تا توی زمانی که ورزش میکنم هم چیزی از معنی آهنگ نفهمم که بخوام باهاش همزاد پنداری کنم🤭 و هم اینکه برام خاطره انگیز نباشه و منو توی گذشته فرو نبره و همینجا توی زمان حال از همون لحظه ها لذت ببرم و درش حضور داشته باشم.

عجب ریمیکسی هم شد ...

دقیقا مناسب ورزش کردن و ورجه وورجه س.

خلاصه که اینطور...

ورزش فعلا تعطیل شد و منم رفتم به دست و پام لاک زدم با خودم گفتم حالا که نمیتونم از ورزش کردن لذت ببرم از دیدن ناخنهای لاک زدم لذت میبرم☺️

 

یه لذت توام با نگرانی ای هم که این روزها دارم رفتن حنا به کلاس اوله.

اونقدر ذوق دارم که دلم میخواد زودتر مدرسه ها باز بشن.

از طرفیم نگرانم برای اموزش مجازی و کلاسهای آنلاین که سختیای زیادی برای ما مامانها داره و یا باز شدن احتمالی مدارس اونم توی این شرایط.

 

سال قبل حنا پیش دبستانی رفت اونم بصورت مجازی ،اما خب امسال فرق میکنه بحث اموزش خوندن و نوشتنه ، کلی با پیش دبستانی فرق میکنه و سختتر میشه برای من.

اونم من که اینقدر کم حوصله و سخت گیرم😑😟

کاش خدا یه توانی بهم بده با یه صبر و حوصله ی خیلی زیاد تا آسیبی نزنم به حنا😔

این خیلی برام مهمه.

 

دیروز لوازم تحریرش رو خریدیم اینترنتی و عصر هم تحویل گرفتیم.

اینقدر خوشگلن که دلم میخواد هرلحظه بیارمشون و نگاهشون کنم😁🤩

 

مدارس مدام توصیه میکنن که لوازم تحریر ساده بگیرید.

اولا که دیگه ساده وجود نداره بعدشم الان دیگه همه جذب دفترای خوشگل و خوش نقش و رنگ میشن.

خب بزارید بچه ها کیف بکنن چکارشون دارید؟

مثلا اینکه دفترها سیمی نباشن!

خب چرا؟؟؟

وقتی دفتر سیمی هست و بچه راحتتر داخلش مینویسه و صفحه هاش راحتتر باز میشه!

تازه من میگم کاش کتابها رو هم سیمی میکردن اونطوری خیلی بهتر بود.

 

پارسال من گوش دادم و سیمی نگرفتم ولی دوستاش همه گرفته بودن ، وقتی عکس میفرستادن مشخص بود.کسی هم کاری بهشون نداشت.

امسال ولی گوش ندادم و همه رو سیمی گرفتم.

گفتم فعلا ک معلمش منم🤭 منم اینطوری راحتترم😁

 

مامانم دفتر املای کلاس اولم رو برام نگه داشته بود.

حتی تا چند سال پیش هم داشتیمش ، بعد خیلی ناگهانی گم شد😔 اینقدر دلم میسوزه.

 

منم چون  میخواستم دفترهای کلاس اول حنا رو براش نگه دارم ، دلم میخواست خیلی جینگولکی باشن🤭

تا وقتی اندازه ی خودم شد و دیدشون کیف کنه☺️

 

 

همسر رفته بیرون و من و حنا خونه ایم.

ناهارم میخوایم املت بخوریم.

گفتم حالا که کاری ندارم بهتره یه پست بزارم.

این شد که ازینجا سر دراوردم🙂

 

🏷️شعر نوشت:

مثل یک ساختمان لب دریا ، نگرانم

به کشش های بلند ابدی...

 

صبح هشتمین روز شهریوری تون بخیر🌿🌿🌿

از ساعت ۷ بیدارم اما هیچ کار مفیدی نکردم.

یعنی یه تنبلی و رخوت خاصی نمیذاره از جام بلند بشم.

 

تنها کاری که کردم این بود که یه میرزاقاسمی

خوشمزه رو هدیه کردم به بدنم🤭

بعدشم یه آبجوش خوردم و الان دقیقا نیم ساعت میشه

که میخوام پاشم برم ورزش کنم.

(حالا از اینکه باید صبحونه رو قبل از ورزش خورد یا بعدش بگذریم😜)

توی همین فکر بودم که به خودم اومدم دیدم گوشی دستمه.

گفتم بزار چند خطی هم بنویسم و بعد برم.

 

قصد ورزش دارم...

دوش میخوام بگیرم...

ناهار درست کنم...

کتاب بخونم...

خونه رو جمع و جور بکنم...

وویس جدید ضبط کنم برای مرغ عشقمون که کلمه ها و ترکیبهای تازه رو یاد بگیره...

و هر چیز دیگه ای که در طی روز پیش بیاد.

 

یه زمان یادمه ورزش روزانه اونم توی خونه و بصورت دو درجا جزء لاینفک روزانه ام بود.

چقدرم خوب بود.

هم سرحالتر بودم هم شادابتر هم با انگیزه تر.

کلی هم وزن کم کرده بودم.

لامصب ، استارت زدنش سخته🤕

داشتم دنبال یه بهانه میگشتم که امروز رو هم بپیچونم و از زیرش در برم و موکولش کنم به همون جمله ی همیشگی ، از شنبه ، که یادم اومد قراره از عادتها و روال درست کردن و چیزهایی ازین دست خودمو رها کنم.

پس چه بهتر که شروع کنم... از همین امروز...

گاهی شنبه میتونه همون دوشنبه باشه🤭

 

پاشم...

نشستن فایده نداره ۶ ، ۷ دقیقه مونده به ۱۰.

برم موهامو شونه کنم ، گوجه ای ببندمشون بعدم جلوی آینه ی قدی بمونم هم قربون دست و پای بلوریم برم هم ورزشمو انجام بدم🙃

بعدش هم باقی کارهامو.

 

روزتون پر از حسهای خوب و عادتهای جدید💜💜💜

 

 

سلام...

عصر روز شنبه بخیر💜

پرده رو زدم کنار و جلوی در بالکن نشستم...

شکر خدا امروز هوا خنکتر بود.

چند دقیقه ای میشه از خونه ی خواهرم برگشتم.

امروز همسر رفت سرکار و من و مامان و خواهرم

دورهمی کوچیکی خونه ی خواهرم برپاکردیم.

 

خب جونم بگه براتون که تنهایی ها و خلوت کردنهای روزانه م رو با دنیا هم عوض نمیکنم...

امروز هم با اینکه خونه ی خواهرم خوش گذشت ، لحظه

شماری میکردم برای برگشتن به خونه.

 

بالاخره با این خونه انس گرفتم...

نمیدونم چون شاید آدم مقاومی ام در برابر تغییرات ، اینقدر طول کشید.

دو روز پیش بود که حس خوب به این خونه رو توی قلبم متوجه شدم و ازین بابت خوشحالم.

بی صبرانه منتظر پاییزم💚🧡💛

و دلم عجییییب یه عکاسی پاییزی توی پارک روبروی خونه میخواد.

دلم‌ میخواد برگها زودتر زرد بشن و بریزن و من دست حنا رو بگیرم و بریم عکاسی.

از بچگی هم پاییز و زمستونای این خونه رو بیشتر دوست داشتم.

هنوزم از یادآوری روزای بارونی و ابریش  دلم غنج میره.

 

نگاه میکنم به بیرون...

درختای حیاط از پایین قد کشیدن و تا بالا اومدن...

باد تکونشون میده و صدای برگها میشه پس زمینه ی تق تق کیبورد گوشیم.

البته که اگر دقت کنم صداهای دیگه هم هست.

صبر کنید...

صدای پرنده ی همسایه...

مرغ عشق خودمون...

یخچال...

بچه ها...

در خونه ی همسایه که محکم بهم خورد...

توپ بچه ها که خورد به در خونه ی ما و...

 

گاهی اونقددددر غرق افکار و زندگی میشیم که انگار گوشهامون هیچ صدایی رو نمیشنوه غافل ازینکه همین صداهای جور وا جور میشن ناجی آدم و از عمق افکار میکشنت بیرون و میارنت توی زمان حال.

و زندگی واقعی فقط در زمان حال جریان داره.

 

این چند روزی که گذشت سر ناسازگاری گذاشتم با خودمو زندگی.

نمیخوام از خودم حساب بکشم یا خودمو سرزنش کنم

قرار هم نیست انکارش کنم،

اما راضی نبودم از خودم.

یکسری اصول رو میدونستم اما انجام ندادم...

سکوت کردن رو بلد بودم اما فوران کردم.

صبر روبلد بودم اما سر رفتم.

کلام معصومانه داشتن رو میشناختم اما ضربه زدم و ضربه خوردم.

نتیجه ی خوبی هم نگرفتم.

این آگاهانه اشتباه عمل کردن خیلی دردش از اشتباه کردن بیشتره.

انگار عمدا به خودت زخم بزنی.

به هرحال این روزها هم مثل باقی روزهایی که گذشت و روزهای پیش رو جزئی از زندگی هستن و اجتناب ناپذیر.

 

امیدوارم تجربه ای باشه برای موقعیتهای مشابه.

جدای از این حرفها ... انگار خودم نبودم...

غریبه بودم با خودم ، شاید هم خودم بودم ، منتهی خود سالهای دورم!
ممکنه باید تجربه ش میکردم و بهم یاداوری میشد.

هرچی بود ، دوست داشتنی نبود.

 

 

#  بهش پیام ،  دادم انگار کل ایران رو با خودت بردی🥺

مینا رو میگم...

 

# صبر و سکوت چقدر آدم رو پخته و بزرگ میکنه.

شاید سخت باشه اما حس بعدش قشنگه.

 

# دنیای ارتباطات دنیای قشنگیه... دنیای بزرگیه...

مثلا تو اینجا بنویسی و کیلومترها اونورتر کسی بخونه ت🙂

 

# شکرت، پروردگار بزرگم 💜

 

آمار فوتی های کرونا رو که میشنید ، میگفت خوشبحالشون!

حالا هر روز که تعداد بیشتر میشه ترسش هم کمتر میشه.

و این بخاطر فشارهاییه که زندگی بهش وارد میکنه.

میگفت خسته س... پر و لبریزه... صبرش گاهی به

زیر صفر میرسه.

از آزادی بیان نداشته ش حرف میزد.

از اسارت در خانه ی خودش...

ازینکه حرف میزنه تا روبراه کنه اما راه از اساس کن فیکن میشه.

میگفت و اشک میریخت.

از آرامش از دست رفته ش میگفت...

از محدودیت دامنه ی اختیاراتش...

ازینکه هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل نمیتونست دلخواه خودش زندگی کنه.

از زورگویی میگفت... از لجبازی و یکدندگی.

از اینکه هر کس بسته به موقعیت و مرتبه ش خون دیگری رو به شیشه میکنه.

و هر کس زورش بیشتر ، ظلمش بیشتر!

میگفت و میترسید.

از آینده ... از اینکه شرایطش روز ب روز بدتر بشه.

از دلزدگی میگفت.

از حصاری که دورش کشیده شده.

از باید و ها نباید ها...

از حق نداشته ش.

 

چقدر پر بود... اونقدر که هرچی میگفت خالی نمیشد!

بعد از اینهمه سال آرزوی تجرد میکرد!

چرا؟ چرا باید عرصه رو اینقدر به کسی تنگ کرد؟

چرا باید با افکار و ذهنیات پوسیده زندگی کرد؟

 

میگفت کم بهانه نداره برای اینکه متقابا عرصه رو تنگ کنه برش ، اما نه من غریبه بودم ، نه اون ، دودش تچی چشم خودش میرفت.

 

متاسفم برای تمام مردهایی که از مردی فقط جنسیتش رو با خودشون حمل میکنن.

برای تمام مردهایی که روزهای جوانی و شادابی زنی رو به راحتی پژمرده و پر پر میکنن.

برای تمام مردهایی که وقتی دیگه از تک و تا افتادن یه گوشه ای بی آزار زندگی میکنن غافل از اینکه دیگه اون زن چیزی برای از دست دادن نداره و حالا دیگه نه حوصله ای داره ، نه شوقی و نه اشتیاقی.

 

میگفت و میگفت و میگفت و فقط ته دلش به این قرص بود که خدایی هست ناظر بر همه چیز.

 

میگفت... خودش با خودش میگفت و من تنها داغی اشکهاش رو روی صورتم حس میکردم.

 

چقدر میشه صبوری کرد؟؟؟؟؟؟