زندگی من

۱۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

و اینگونه به استقبال ۶ روز مرخصی همسر میرویم🙄🙄🙄

افتان و خیزان😎

مدتیه که بیشتر از قبل به خودم اهمیت میدم....

از یه جایی بعد فهمیدم این خود دوستی و اهمیت دادنه حالمو خوب میکنه

و حس خوبی بهم میده.

سعی کردم بیشتر به خودم برسم.

اولین اقدامم برای جلوگیری از ریزش موهام بود...

میشه گفت قسمت قابل توجهی از زیبایی یک زن موهاشه.

یه چکاپ دادم و متوجه شدم جدای از وزن نرمالم دچار کبد چرب شدم! که عمده ترین علتش عدم تحرک بود.

به بی تحرکیم که نتونستم غلبه کنم اما از درمان گیاهی و شیمیایی کبدم کوتاه نیومدم.

و همون روزای اول متوجه بهبود تمام علائمم شدم.

در کنار درمانم شروع کردم به خوردن قرصهای تقویتی ای که مختص مو بودن و همینطور زینک پلاس.

و از اونجایی که وزن و اندامم بشدددت برام مهمه شبها قبل خواب میخوردم که اشتها آور نباشن.

 

از طرف دیگه مرتب شبی یه دونه قرص آهن استفاده کردم تا هم به تقویت موهام کمک کنه و هم به سیستم عصبیم.

کم کم اوضاع موهام بهتر شد اما نه اونطوری که دلم میخواست.

گشتم و گشتم تا شامپوی بدون سولفات پیدا کردم

این دیگه عالی بود و خیلی موثر.

یه زمانی به خودم اومدم دیدم وای چقدر موهام بلند شدن!!!

موهایی که چند سانتی بودن الان در حال حاضر تا زیر آرنجم اومدن. یه رشد طولی فوق العاده، توی یه زمان نچندان طولانی.

خب حالا وقتش بود که از زیباییشون لذت بیشتری ببرم.

یه هایلات عالی و جذاب.

اما هایلایت بدون سرم که فایده نداره...

کم کم میز آرایشم شد پر از سرمهای رنگ و وارنگ.

لذت این احیا که رفت زیر دندونم تازه فهمیدم چقدر خودمو رها کرده بودم و مراقبش نبودم.

طفلکی همش بهش فشار آورده بودم مدتی.

 

لامصب این محصولات آرایشی بهداشتی و زیبایی یه جوری اعتیاد داره که آدم حاضره کلیه ش رو هم بفروشه ولی تهیه کنه😅

 

کم کم تنوع لاکهام رو بیشتر کردم...

به ناخنهام رسیدم...

بعد دیگه افتادم روی دور پوست.

و در حال حاضر در کنار همون مراحل بالا دارم به پوستمم رسیدگی میکنم.

 

دیدم همسر اهل همکاری توی تزریق ژل و بوتاکس و این حرفا که نیست و عمرا قبول کنه ، گفتم تا کار از کار نگذشته مراقبت و پیشگیری کنم.

یه عالمه ماسک ورقه ای گرفتم و کیف میکنم واسه خودم.

و انصافا هم تاثیراتش رو میبینم.

ازونجاییکه آقایون بسیار حسود هستن خصوصا توی مواردی ک میبینن خانمهاشون به خودشون میرسن،

امروز همسر تا دید بساط ماسک داره چیده میشه سریع رفت صورتشو شیو کرد و گفت منم میخوام!

هرچند دقایقی بعد سر موضوع مسخره ای حالم رو گرفت اما شاید باورتون نشه همون رسیدگی و اهمیتی ک به خودم میدادم و حال خوبی که بهم داده بود باعث شد که دپرس نشم.

حتی وقتی قهر کرد و بعدش کل شب در همون حالت و سکوت گذشت.

 

معمولا عادت دارم موقع حرف زدن از ابرو و پیشونیم زیاد استفاده میکنم و بخاطر همین اخیرا متوجه شدم دو سه تا خط داره میوفته روی پیشونیم! سریع سرم حلزون گرفتم با راهنمایی یکی از دوستهام و شروع کردم به زدن.

حالا ببینم تاثیر داره یانه؟!

 

ما کلا و از طرف پدری نژادمون بی بی فیسه🤭

جدی میگم...

خودم ، خواهرم ، دخترا و پسرای عموها ،بابا و خود عموها کلا چهره مون با سنمون خیلی متفاوته.

دلم میخواد این ویژگی همینطوری بمونه و شاید بخاطر همینه که به خودمراقبتی بشدت علاقمند شدم.

شبها قبل از خواب عین پیرزن ها یه مشت قرص میخورم

🤭 اما حقیقتا حس خوبی بهم میده.

مخصوصا وقتی ب ۱۲ میخورم و حس میکنم تموم سلولهای بدنم کیف میکنن.

 

 چند تایی هم پچ زیر چشم و لب دارم که هنوز فرصت نکردم استفاده کنم.

 

اینا رو گفتم که بگم در کنار تموم فراز و فرودهای زندگی یه کار های ریز و کوچکی هم میشه برای سلامتی ، حفظ و نگهداری ، حال خوب و بهتر داشتن و هزاران علت دیگه انجام داد.

به خودتون برسید و فقط از جسمتون کار نکشید.

علاوه بر فواید جسمی ، روحتون هم شاداب میشه.

 

من اگر میخواستم خودمو رها کنم الان کچل شده بودم

و بدنم داغون بود ، روانم داغونتر ...

هرچند هربار که از داروخونه بیرون میام دود از سرم

بلند میشه😅 اما کوتاه نمیام و مصمم تر میشم

 

همون کرم مرطوب کننده ای رو هم که به دستامون میزنیم اگر باعشق و توجه بزنیم کلی حالمونو خوب میکنه.

 

من امشب اوضاع جالبی نداشتم اما حواسمو بردم سمت این چیزا و سعی کردم بگذرم و رد بشم.

 

مراقب خودتون و خوشگلی هاتون باشید💜

 

نیمه شب بخیر🌜

 

 

سلام...

نیمه شب بخیر🌜

از دل خنکای شب مینویسم.

ساعت از ۱۲ گذشته ، حنا خوابه ، همسر سرکاره

و بنده هم که مشغول نوشتن هستم و از تنهایی و خلوت شبانه

لذت میبرم✨

 

یکی دو سه روز گذشته ، چندان حال جالبی نداشتم

طوریکه حساب کتاب کردم ببینم آیا نزدیک سیکل ماهیانه نیستم! که دیدم نه!

امروز نسبت به روزهای قبل بهتر بودم شکر خدا‌

 

دوستای قدیمی که اکثرا خاموش دنبال میکنن در جریان

هستن که مامانی خانم شبها با تنها خوابیدن مشکل داشت.

حتی سالهایی که باز اینجا زندگی میکرد...

 

یعنی میشه گفت حدود ۸ سال که مجبور بودم شبهایی در طول هفته تنها باشم.

و  خب همیشه مامانم میومد پیشم حتی زمانی که ازینجا رفتم.

اما حالا که بازم برگشتم ، خدا کمک کرد و استارت تنها خوابیدن رو زدم.

یعنی هیچ رقمه توی کتم نمیرفت هاااا انگار یه فوبیا بود برام اما خب خداروشکر با لطف و کمک خودش چندین شب هست که تنها میخوابم.

یعنی اصلا نذاشتم مامانم بیاد پیشم.

تا اینجا که موفق بودم حالا باقیش چی بشه ، نمیدونم.

فقط مشکل وابستگی حنا به مامان بود که اونم داره رفع میشه کم کم.

اوایل بهانه میگرفت اما خب الان دیگه داره اوکی میشه.

 

این تنها خوابیدنه خیلی معظل بزرگی بود برام.

حتی یک سری از دوستان خیلی سعی کردن بهم کمک کنن اما نشد.

امیدوارم که ادامه دار و همیشگی باشه.

تمام سعیم به همین هست .

 

۲۰ روزی میشه که از خونه ی قبلی اومدیم

اما روزی نیست که یادش نکنم و توی ذهنم تصورش نکنم.

بنظرم اینقدر وابستگی و مقاومت هم خوب نیست.

به خودم میگم، دل بکن دیگه...

اما بازم توی ذهنم توش قدم میزنم ازینور به اونور.

 

به شدت منتظرم تا خونه ی جدید آماده بشه و منتقل بشیم.

شما که غریبه نیستید ، با این خونه خو نمیگیرم...

نمیدونم چرا.

اما میدونم اومدنم به اینجا قطعا حکمتی داشته که بعدا بهش پی میبرم.

 

در هر حال ،شکر...

بالا و پایین ، کم و زیاد ، زشت و زیبا ، غمگین و شاد

سخت و آسون ، شکرررر🌿

 

 

سلام بر عصر هنگام روز یکشنبه و بر شما...

بعد از چند روز بالا و پایین کردن برای نوشتن بالاخره در این لحظه

موقعیتش فراهم شد.

 

ماشین لباسشویی زحمت لباسها رو میکشه...

مرغ عشقم روی دمپایی های من جا خوش کرده میخونه...

از گوشی هم همزمان همایون شجریان پخش میشه..

و من...

گوشه ای از مکان جدید زندگیم نشستم و مینویسم.

 

اینروزها احوالاتم مرتب بالا و پایین میشه.

خب شاید بزرگترین دلیلش جابجایی باشه و اینکه هنوز به خونه ی جدبد بطور کامل خو نگرفتم.

درسته کنار پدر و مادرم هستم و ۱۸ سال توی این خونه زندگی کردم اما مثل موج رادیو هرلحظه ذهنم و فکرم و درونم جابجا میشه و هر طرفش خاطره ای هست.

و احساس میکنم این خاطرات چندین ساله ، شلوغ و درهم برهمم میکنه.

همین اولای پست شکرگزاریم رو اعلام میکنم بابت هم چیز ، جایی که هستم... موقعیتی که دارم و همه چیز.

تا مبادا نوشته هام رنگ و بویی از ناشکری داشته باشه.

 

همینکه پروردگار عالم لطف کرد و در عرض یکهفته من رو جابجا کرد و برام اینجا رو در نظر گرفته بود در حالیکه خطر رفتن به جاهای دیگه ای بیخ گوشم بود ، از سرم هم زیاده.

یه مقدار با چالشهای مختلف روبرو شدم و درگیرم...

چالشهای کهنه و قدیمی...

چالشهای جدید...

چالشهایی مربوط به حنا...

خلاصه که خیلی شلوغم.

 

خونه ی جدید دور و برش پر از فروشگاه و سوپرمارکته.

و حنا دائم و یکسره میخواد بره هله هوله بخره.

قبلا اول ماه  خوراکی میگرفتم و میذاشتم توی خونه و کم کم میخورد.

الان هر روز و روزی چند بار درخواست کارت میکنه برای

خرید!

فعلا که بهش گفتم روزی یکبار و یه دونه خوراکی بیشتر نمیتونه بخره ، ببینم چقدر موفق میشم.

دلم نمیخواد به قول عوام لشمه خور بار بیاد و البته ولخرج.

 

مورد دیگه اینکه مدام مبخواد بره خونه بابا اینا.

یعنی تا صبح چشم باز میکنه میگه ، میشه من برم خونه باباجون اینا؟؟؟

طوری ک صبحونه رو اونجا میخوره.

از یکطرف نگران وابستگیشم و از طرفی دلم نمیاد که این لذت و نعمت رو ازش دریغ کنم اونم توی این دور و زمونه.

مامان و بابا هم بهش وابسته تر میشن و موقع رفتنمون ازینجا اذیت میشن.

بار قبل که ازینجا رفتیم حنا ۲ سال و نیمش بود

خودش چیزی یادش نیست و اونموقعم نبود و اذیت نشد اما مامان اینا...

یه دونه همسایه مامان اینا دارن که دقیقا دخترشون ۲ ماه بعد از حنا بدنیا اومد و اینا از کوچیکی همبازی بودن...

الان که اومدن پیش هم خیای خوشحالن و این همبازی بودن توی این شرایط خطرناک هم باز میترسونم.

توی خونه ی قبلی حنا همش توی خونه بود مگر می اومدیم خونه بابا اینا یا خانواده ی همسر.

اما اینجا همش میخواد با دخترک همسایه بازی کنه.

هرچند که خداروشکر هر دو ماسک میزنن اما...

 

اینها گوشه هایی از دوراهی ها و دلمشغولی های این روزهامه.

امید که سروسامون بگیرم و آروم بگیره ذهن و فکرم.

 

خواهر جانم و همسرش قرنطینه شون تموم شد

و با همدیگه توافق کردن تا آخر هفته در تعطیلات پسا کرونایی بسر ببرن و هرکدوم برن پیش خانواده ی خودش.

و اینطور شد که خواهرم دیروز اومد.

امشب هم با مامان و بابا میان خونه ی ما.

قراره روزای خوبی کنار هم داشته باشیم به امید خدا.

 

دیروز به شوخی بهش میگفتم تا دیدی جاده ها داره بسته میشه و منع تردد هست ، سریع اومدی ، هان؟؟؟😅

( کلا فاصله ش با خونه بابا اینا یکربع ، بیست دقیقه ست)

خب مثل اینکه برق هم رفت به استراحت و لباسها همینطور موندن منتظر.

امیدوارم پستم نپره چون جدیدا برق و اینترنت هر دو با هم میرن استراحت.

 

اینم از این...

بازم میام♥️

 

از شدت عصبانیت خوابم نمیبره
متنفرم از اون لحظاتی که آدم بخاطر کاری مجبور میشه بره دم خونه ی کسی
و اونوقت اصرار پشت اصرار که بزارید حنا اینجا بمونه!!!!!

حنا هم که دیگه تحت تاثیر جو پیله میکنه به موندن.پدر حنا هم که اینجور وقتها قدرت نه
گقتنش به زیر صفر میرسه
خصوصا اگر ازخانواده ی خودش باشن😡😡😡

حالا بچه ی آدمو نگه میدارید توی این شرایط، دیگه پارک بردنتون چیه؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیفهمین؟ نمیبینین اوضاع رو!!!!!!؟؟؟؟؟؟
به چه جرات و اجازه ای؟؟؟؟ با کدوم مسئولیت؟؟؟؟؟
من اگر بخوام بچه م رو ببرم پارک ، نمیتونم؟؟؟؟؟؟
بلد نیستم؟؟؟؟؟ که شما مرحمت میکنی 😡😡😡😡😡

بارها و بارها و بارها توی جمع گفتم و حتی اگر پیشنهاد داده شده ب رفتن پارک اجازه ندادم
و گفتم من ۲ ساله بچمو پارک نبردم و نخواهم برد چون سلامتیش برام مهمه.
اونوقت شما ، توی این شلوغی پارکها و افتضاح بیماری ، با کدوم اجازه بچه ی منو بردی پارک برای خودت؟؟؟؟؟

اختیار بچه ی خودتو داری اما بچه ی مردم رو نه. اینو بفهم.
اگر اتفاقی برای حنا بیوفته میتونی جواب بدی؟؟؟؟؟؟
یا خودتو میزنی به کوچه علی چپ؟؟؟

امثال شماها هستید که نمیگذارید این بیماری کوفتی ریشه کن بشه.

بچه با پارک نرفتن نمیمیره ، هیچیش نمیشه نترس ، اما با رفتن ، چرا.

نمیزارم دیگه تکرار بشه.
ببینمت هم بهت میگم.بدون رودربایستی😡😡😡😡

من میگم چرا یکسری از آدمها باید از جنسیتشون سوءاستفاده بکنن؟؟؟!!!

من میگم چرا یکسری از آدمها از نقطه ضعفهای یکسری های دیگه سوءاستفاده میکنن؟؟؟!!!

من میگم چرا یکسری از آدمها کنترلی روی خودشون ندارن‌ بعد همینها اگر رفتاری مشابه با رفتار خودشون باهاشون بشه سریع واکنش نشون میدن؟؟؟!!!

 

من میگم چرا مثلا گرمی هوا یا تعریق زیاد در اثر گرما

یکسری ها رو کلافه میکنه و با همون کلافگیشون دیگران رو کلافه میکنن؟؟؟!!!

 

من میگم چرا یکسری ها هنوز تفکرات عهد قجری دارن و با این تفکراتشون یکسری ها رو عذاب میدن؟؟؟!!!

 

من میگم چرا یکسری ها به اسم غیرت ، غیرقابل تحمل میشن ولی خودشون آزادن؟؟؟!!!

 

من میگم وقتی اینهمه صفت خوب توی هرکسی هست، چرا یکسری ها از صفات بدشون همش استفاده میکنن؟؟؟!!!

 

من میگم چرا یکسری ها خستگی ها و مشغولیتهای فکریشونو بهانه میکنن تا تلخ باشن؟؟؟!!!

 

من میگم چرا یکسری ها خوششون میاد که تن و بدن یکسری دیگه رو با رفتاراشون بلرزونن؟؟؟!!!

 

من میگم چرا یکسری ها اینقدر نمک نشناس و فراموشکارن؟؟؟!!! همیشه اینجورین؟ یا توی مواقع خاص اینطوری میشن؟؟؟!!!

 

من میگم بجای اینکه آدمها رو با رفتارامون از خودمون بترسونیم و برنجونیم و دور کنیم ، با محبتمون با صبوریمون با خوش خلقیمون به خودمون نزدیکشون کنیم.

براشون بشیم پناه...

بشیم امید...

بشیم تکیه گاه امن و مطمئن...

بشیم آرامش...

بشیم نور و روشنایی...

بشیم ...

 

 

*** دوست عزیزی که کامنت خصوصی دادی

مخاطب نوشته ی امروزم کسی هست که توی زندگی شخصیمه.

من بد متوجه شدم یا تو؟

منظورت از کامنتت این بود که حرفهامو به خودت گرفتی؟؟؟!!!!

 

خب سلام سلام...

شب همگی بخیر♥️

۲۳و ۵۱ دقیقه ست و بالاخره فرصتی پیدا شد

تا بنویسم.

از خونه ی جدیدمون مینویسم.

حنا خوابه...

همسر سر کاره...

و منم در حالیکه از خنکی هوا لذت میبرم

مشغول نوشتن هستم.

تموم پنجره ها بازه و هوای خونه دلپذیر.

 

جونم براتون بگه که دیگه دیروز رسما چیدمان تموم شد.

خیلی خیلی زیاد خسته شدم. قشنگ حس میکردم که با سری قبلی که حدودا ۵ سال پیش بود و اسباب کشی کردیم چقدر توانم کمتر شده.

درسته ۳۶ سال سن زیادی نیست اما بهرحال آدم به مرور کم توان میشه.

 

دیروز میخواستم بنویسم که مقدار حال جسمی و روحیم خوب نبود بخاطر سیکل ماهیانه.

دوست داشتم یه زمانی بنویسم که حالم خوب باشه.

بخاطر همین بیخیالش شدم.

بعد باز دلم میخواست امروز صبح بنویسم از وسط نور و روشنایی خونه ،که کار پیش اومد و نشد.

 

خونه ی جدید خونه ی دوران نوجوانی هامه.

یه عالمه خاطره از در و دیوارش میباره و گاهی اوقات شبها با گفتن این خاطرات حنا خوابش میبره.

 

بسیار دلباز... بزرگ... روشن... پر نور.

گاهی خودازاری میکنم و با خودم میگم حالا باز عادت میکنی به اینجا و موقع رفتن اذیت میشی...

گاهی هم در جواب با خودم میگم حالا تا اونموقع... خدا بزرگه.

چندین سال پیش که اینجا زندگی میکردیم طبقه اول بودیم اما الان طبقه ی دوم هستیم.

خونه بازسازی شده و نقاشی شده و مثل دسته ی گل

تر و تمیزه.

 

خانواده ی خودم و همسر خیلی زیاد توی اسباب کشی کمکم کردن و همراه بودن ، دست همشون درد نکنه.

 

یکی دو روز پیش برای تمیز کردن خونه ی قبلی با همسر رفتیم و نگم که چقدر دلم گرفت.

با خودم میگفتم این چه وضعشه... زمانی که میخواستی بیای توی این خونه دلت گرفته بود ، الانم که داری میری باز دلت گرفته؟؟!!

یاد مسئول خوابگاهمون زمان دانشجویی افتادم.

زمانی که فارغ التحصیل شده بودیم و دیگه میخواستیم

برگردیم شهرهای خودمون اکثرا چشمهامون اشکی بود.

خانم مسئول میگفت ، خدایا من چکار کنم اینا وقتی میان ، با گریه میان ، چون از خانواده هاشون جدا شدن

وقتیم میخوان برن باز با گریه میرن چون از دوستاشون میخوان جدا بشن.

راستم میگفت بنده خدا🤭

خلاصه که اینطور.

 

من یه مقدار جزئی نویسیم ضعیفه😅

حالا سعی میکنم که جزئی تر بنویسم.

 

هفته ی گذشته یه روز با مامانم آشپزخونه رو جمع کردیم و کارتن کردیم و بعد انتقال دادیم اینور.

منم حسابی سر صبر تموم ظرفهامو، تموووومشون رو دستمال کشیدمو و برق انداختمو چیدم توی کابینت.

اینقدر خوب بود.

همه برق میزدن.

دو روز اشپزخونه طول کشید.

شبها برای خواب میرفتیم خونه قبلی.

مامان میگفت خونه شون بخوابیم اما قبول نکردم.

گفتم دلم میخواد شبهای آخر رو همونجا بخوابم.

صبح ها ساعت ۷ بیدار میشدم و تا زمان بیدار شدن همسر و حنا اسباب جمع میکردمو کارتن میکردم.

کل اسباب خونه به غیر اشپزخونه رو خودم تنهایی جمع کردم.

اتاق حنا...

اتاق خودمون...

پذیرایی و ...

شبها هم با مسکن میخوابیدم. احساس میکردم پاهام دارن از تنم جدا میشن!

خلاصه به هر شکلی بود منتقل شدیم.

و دیروز فرشها رو از قالیشویی آوردن و اونارو انداختیم.

خیلی تمیز و عالی شده بودن.

حالا کارهای خورد خورد زیاد دارم اما کلیتش تموم شد.

 

امیدوارم روزهای زندگی در خونه ی پدری پر از رشد و سبز شدن و جوونه زدن باشه.

پر از آسایش و آرامش و عشق باشه.

پر از فراوانی و برکت.

پر ازسلامتی و خیر و خوبی.

 

دیگه پلکهام دارن خسته میشن.

میرم که در آرامش و سکوت شب غرق بشم.

 

در پناه خداوند باشید🌿

 

سلام...

صبح همگی بخیر...

از وسط یک خونه ی در هم بر هم و در حال

اسباب کشی مینویسم.

روز پنجشنبه کل اشپزخونه رو جمع کردمو انتقال دادیم

به خونه ی جدید.

البته منظور از خونه ی جدید خونه باباست.

اون خونه ی جدیدمون که سال اینده اماده میشه.

روز پنجشنبه هم کل خونه رو با بابا تمیز کردیم.

بابا ،یکی از همراه ترینهاست حتی کل اشپزخونه رو هم برام تر و تمیز شست☺️.

 

دیگه دیروز وسایل کابینتها و اشپزخونه رو منتقل کردیم

و میشه گفت ۸۰ درصدش رو چیدم.

امروز قراره اتاق حنا رو جمع کنم و انتقال بدیم.

اینطوری بنظرم راحتتر و منظم تره تا یهو همه رو جمع کنیم و ببریم.

 

متاسفانه خواهرم و شوهرش کرونا گرفتن و قرنطینه هستن...

امیدوارم زودتر خوب بشن و دوره شون تموم بشه به سلامت.

مامانم بنده خدا هم واکسن زده و نمیتونه کار سنگین بکنه.

مامان همسر هم بشدت کمر درد و پا درد گرفته و ...

خلاصه که نیروهای کمکیم کم هستن و رسما له شدم.

 

گفتم بیام یه خبر از خودم بدم و‌برم.

خوشبختانه همسر یکهفته ای مرخصی گرفته.

خب من برم اتاق حنا رو جمع کنم.

 

روزتون بخیر🌿

دوستان جان سلام🙂

ظهر بخیر.

عرضم به خدمتتون که خریدار خونه قرار عصر رو به صبح انداخت

و خلاصه چند دقیقه پیش قرار داد امضا شد و خونه فروخته شد.

 

خداروشکر میکنم که در عرض یکهفته ، ده روز

خونه فروخته شد چون برای خونه جدید باید تکمیل

وجه میکردیم.

 

ان شاالله به امید خدا باید کم کم دست به کار بشم و وسایلم رو جمع کنم.

 

خونه ی خوبی بود برامون...

کلی روزهای شیرین درش داشتیم...

کلی پیشرفت کردیم...

 

به تمیزی خونه خیلی حساسم

منظورم دیوارها و در و ایناست.

توی این ۵ سال جوری خونه رو نگه داشتم که هر مشتری

ای میومد میپرسید تازه رنگ شده؟؟؟

همه چیز سالم و تر و تمیزه.

ان شاالله که خیرش رو ببینن.

 

کلا توی این ۱۱ سال زندگی مشترک و مستقلم دوبار اسباب کشی کردم یعنی این بار سومه.

اینه که یه جورایی موندم از کجا شروع کنم و چکار کنم.

 

فعلا که باید بریم ببینیم مقصد آماده ست یا نه.

چون اونجا هم داره رنگ کاری میشه و یه سری تعمیرات.

که البته تموم شده و تمیزکاریش مونده.

فکر میکنم یکهفته ده روز فرصت داشته باشیم برای تخلیه.

 

خلاصه که اینطوریاست.

سلام و شب بخیر...

 

اندر احوالات قضیه ی فروش خونه و اینها باید بگم که

زوجی که دیروز با هم به توافق نرسیدیم ، مجددا امشب تماس گرفتن

و برای فردا قرار قولنامه ی خونه رو گذاشتن!

نمیدونم چقدر اجرایی بشه ، چون آدم از یک لحظه ی دیگه هم خبر نداره ، چه برسه به یک روز دیگه.

فعلا که در ظاهر قرار بر این شده ، حالا چی پیش بیاد رو خدا میدونه.

مثل هر آدم دیگه ای که این‌جور مواقع دچار تضاد میشه

نمیدونم خوشحال باشم از بابت جور شدن پول خونه ی جدید یا دلتنگ باشم از همین الان برای خونه و کنج امنم.

مشتاق باشم برای رفتن به جای جدید ، یا فکرم مشغول بشه برای اسباب کشی و جمع کردن وسایل ریز و درشت یه خونه و انتقالش به خونه ی دیگه.

به هر حال میدونم که این روزها هم خواهد گذشت و سال آینده ، توی خونه ی جدید در حالیکه باز مشغول نوشتن هستم مرور میکنم خاطرات این روزها رو.

 

ان شاالله که پیش رو و پشت سر همش خیر باشه ، برای همه🙏♥️🙏

 

ببینیم فردا چه پیش میاد...

 

شبتون خوش و خاطرتون آروم🎆