زندگی من

۱۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

از اعلام ساعت و اینکه الان در چه وضعیتی هستم

و دارم مینویسم که بگذریم یهو میرسیم به اینکه امروز غروب

با یه آقا و خانم قرار داریم بابت فروش خونه.

اینکه با هم صحبت کنیم و ببینیم به توافق میرسیم

یا نه.

امشب هم مهمون هستیم ، مهمون خواهرشوهرم و حنا از صبح رفته اونجا که با دختر عمه ش بازی بکنه.

توی اوضاع الان و کرونا و اینها خیلی موافق تنها رفتنش نیستم اما از طرفی هم نمیتونم جلوشو بگیرم...

اونم خسته میشه از بس صبح تا شب توی ۸۰ متر خونه و آپارتمان سر میکنه.

در نهایت سپردمش به خدا و راهیش کردم.

 

امروز صبح برای کاری با همسر رفتیم بیرون.

یه موقعیتی پیش اومد که مجبور شد چند دقیقه ای منو توی ماشین بگذاره و با کسی خارج از ماشین صحبت کنه.

تصمیم گرفتم توی این دقیقه هایی که به انتظار نشستم

از دید آرامش جان نگاه کنم.

همسرم رو نگاه میکردم که داره صحبت میکنه و من صداش رو نمیشنیدم بعد فکر کردم به اینکه خداوند چطور هرکسی رو با تن صدایی خاص آفریده.

یعنی علاوه بر اثر انگشت که منحصر به فرده ، صدا هم همینطوره.

بعد چطور این صداها بیرون میان...و چطور احساسات

ما رو نشون میدن.

چطور آدمیزاد وقتی حرف زدن رو یاد میگیره با دو تا کلمه ی مامان ، بابا ، بعد ها دایره ی لغاتش اینقدر وسیع میشه،چه بسا خیلی ها سخنوران بی نظیری هم هستن.

 

بعد فکر کردم به خالقی که اصلا در فهم من نمیگنجه.

چقدر کامل و دقیق و حساب شده آفریده.

 

توی همین بالا و پایین کردنها بودم که همسر اومد.

اینطوری نه معطل شدم، نه منتظر بودم و نه با خودم غرغر کردم🤭

ممنونم آرامش جان که اینطوری دیدن رو هم بهمون یاد دادی🙂

 

پستمو که ببندم میرم کتاب بخونم...

و بعدش یه عالمه لباس توی ماشین بریزم.

به گمونم بعد از اون وقت قرارمون میرسه.

توکلم به خودشه... اینکه چی برامون رقم میزنه.

اگر به توافق برسیم ۸۰ درصد احتمال اسباب کشی هست.

اونم کجا؟؟؟

جاییکه ۵ سال زندگی کردم.

۲۰ درصد هم ممکنه همینجا بمونیم تا سال آینده.

نمیتونم بگم از کدومشون خوشحال میشم ، یا کدومش بهتره.

هر چه پیش آید خوش آید.

شاید به فاصله ی یکسال، دوبار اسباب کشی سخت باشه اما راضیم به اونچه که برام رقم‌ خورده باشه.

چه رفتن و چه موندن.

 

+ همیشه ازت فرار میکردم

اما الان مشتاقم برای دیدنت...

چیزی عوض نشده ... من عوض شدم.

 

+ پناه بر تو که بی واژه مرا میشنوی♥️

 

+ دلهاتون مثل همین روزا گرم گرم☀️☀️☀️

سلام...

دومین روز مرداد ماهیتون به خیر و خوشی.

یکهفته ای میشه که ننوشتم ...

 

همسر توی اتاق خوابه...

حنا هم توی اتاق خودش انیمیشن میبینه.

منم که روی مبل دراز کشیدم و دارم مینویسم.

همزمان هم یک نفس آرزوی تو ، از همایون شجریان

پخش میشه.

 

این چند روز یه مقدار درگیر بودم...

در گیر خونه ی فعلی و مشتری هایی که میان و خونه رو

بازدید میکنن و درگیر خونه ی آینده و قرارداد و مسائلش...

بلطف این بازدیدها خونه حسابی مرتب و جمع و جوره🤭

چقدر دلم یه دوش گرفتن حسابی میخواست...

نهارم رو که آماده کردم رفتم یه دوش دلچسب گرفتم.

الان هم نم لای موهام یه خنکی خیلی خوبی بهم میده🥰

 

نمیدونم از چی بنویسم...

یه روزایی اینقدر پرم از حرف که سر میرم.

یه روزایی هم مثل امروز ...

 

 

 

+ مستی هر نگاه تو ، به ز شراب و جام می( مصرعی که همزمان پخش شد)

 

+خوشحالم که باهات روبرو شدم...

خودم و خودت ، همونطوری که میخواستم🙂

تو هم قلبتو با من صاف کن

دیگه کینه بسه...

بذار هر دومون حال بهتری داشته باشیم.

 

+چقدر حالی که دارم توی این روزها قشنگه...

سالهاست به دنبالشم.

خدایا ،چقدر رهایی خوبه.

چقدر خوبه که دارمت ... که دلم قرصه به بودنت

خدایا ...منو گره بزن به خودت...یه گره کور.

از تو ، به جز خودت ، چیزی نمیخوام♥️

 

+ خدایا...

حنا... من با کلی التماس و دعا و خواهش از تو گرفتمش

کمکم کن.

من شرمنده ام...

هم شرمنده ی تو و هم خودش

 

 

 

+++ خب این پست درهم برهم، دیروز ناتمام موند

الان ساعت ۱۰ و ۲۲ دقیقه ی یکشنبه ست و من تنبلانه طور هنوز از رختخواب جدا نشدم.

گفتم اول پستم رو تکمیل کنم و بعد پاشم و امروز رو شروع کنم.

امیدوارم که امروز خریدار این خونه از راه برسه وتکلیفمون برای موندن توی این خونه تا سال آینده یا تخلیه کردن و رفتن به جای دیگه روشن بشه.

درسته که بهش فکر نمیکنم اما بالاخره یه گوشه ای از ذهنم منتظر نشسته.

 

این روزها بیشتر از همه ی وقتهایی که گذشت حنا باهام ناسازگاری میکنه و من درمونده ترینم.

از انجام ندادن کارهای شخصیش گرفته تااااااا الی آخر.

 

صبح ها ک بیدار میشه دستشویی نمیره...

صورتش رو نمیشوره...

صبحانه نمیخوره....

هرچی میخواد منو صدا میزنه حتی اگر چند متر اونورترش باشه...

مسواک نمیزنه...

اتاقش رو مرتب نمیکنه....

هرچی میاره همونجا میگذاره...

همش دنبال هله هوله س ک بخوره...

بهانه گیر شده...

هر یکربع ، نیم ساعت یکبار میگه گرسنمه...

بدغذا شده...

خلاصه ترکیبی از تمام ناسازگاریهایی که یه بچه میتونه داشته باشه.

خیلی زیاد درگیر این مسئله ام

و روز به روز عرصه بهم تنگتر میشه.

هر شب با خودم عهد میکنم که فردا جور دیگه خواهد بود اما از همون اول صبح با شکست روبرو میشم.

عصبانیتها و بد رفتاریهای خودم هم مشکل رو دوچندان میکنه.

یه جورایی طاقتم طاق شده.

 

دوستهایی که بچه داری میکنید میشه راهنماییم کنید 😑