زندگی من

۹ مطلب در مهر ۱۴۰۰ ثبت شده است

میوه های داخل بازار از شدت تازگی و زیبایی و خوشرنگی شبیه میوه های مصنوعی بودن.

منکه دلم ضعف میرفت برای تک تکشون.

دلم میخواست برم همشونو بو کنم و ببوسم و باهاشون حرف بزنم.

بچه ها به طرز عجیبی روح من لطیف شده بود...

دلم میخواست برای همه چیز بمیرم.

چه سبزی هایی وااای... انگار رنگشون با رنگ تموم سبزی ها فرق داشت...

زیتون های خوشبو و خوشرنگ...

مرکبات دلربا...

فلفل های ریز و درشت و با نمک و یه عاااالمه چیز دیگه.

مرغابی هایی که توی سبد بودن برای فروش...

کدو...

ترشی سیر...

رب انار و کلی صنایع دستی.

اونروز ساعت ۳ و نیم بود برگشتیم.

استراحت کردیم و عصر رفتیم دریا که صید ماهی رو ببینیم اما گفتن تا صیاد ها برگردن دو سه ساعتی طول میکشه ، تازه رفتن.

هوا داشت تاریک میشد...

یه کم توی ساحل موندیم و غرق تماشای غروب آفتاب شدیم.

اونقدر اون منطقه بکره که با ماشین میرفتیم لب ساحل.

یعنی طول مسیر لب دریا رو با ماشین میشد بری.

لب به لب آب و ساحل!

میخواستیم از صیادها برای شام ماهی بگیریم که نشد.

رفتیم از داخل روستا و از صید صبح ماهی گرفتیم.

برگشتیم خونه.

 

جای همگی سبز ماهی اونشب خیلی خوشمزه بود.

تازه و خوش طعم.

دیگه خیلی خسته شده بودیم.

اونشب ۱۱ و نیم خوابیدیم.

بازم صبح فردا ، زود بیدار شدم به عشق رفتن توی فضای حیاط.

اونروز رفتم عکاسی.

آقای صاحبخونه داشت به اردکها غذا میداد...

تا من دید یه لبخند زد و گفت سحر خیزی کردی دخترم.

گفتم بله... خواب که همیشه هست.

حیف این همه زیبایی نیست که آدم بخوابه؟

 

یه دل سیرررر عکاسی کردم و باز قربون صدقه ی تک تک

چیزایی که میدیدم رفتم.

یه کم بعد همسر هم بهم ملحق شد.

اونروز قرار بود بریم جنگل و انزلی.

بساط جوجه رو از شب قبل آماده کرده بودیم.

بعد از صبحونه راه افتادیم به سمت جنگل گیسوم.

تا چشم کار میکرد نور بود و سرسبزی...

طراوت بود و زیبایی...

درختهایی که سر به آسمون کشیده بودند و به نظر میرسید به خدا نزدیکترن!

خاک نرم و مرطوب...

صدای پرنده ها ، در دل سکوت جنگل و آرامش محض.

منم که دیگه هلاااک... واقعا داشتم از دست میرفتم🤭

 

چشمهام میخندید...

لبهام میخندید...

همه ی وجودم میخندید و یکجا لذتها رو می بلعید.

خدایا... دیده ی بینا چقدددر باارزشه.

اینهمه سال کر و کور زندگی کردم و حالا میفهمم چه لذتهایی رو از دست دادم.

 

حنا اصرار داشت که همون لحظه کنار ساحل گیسوم هم بریم...

این بود که تغییر مسیر دادیم و بعد از کلی ساحل گردی برگشتیم جنگل.

همسر مشغول غذا شد و منم با گوشیم کمی اونطرفتر مشغول عکاسی بودم.

از خونه وضو گرفته بودم.

چه نمازی میشد وسط اونهمه دلبری و قشنگی.

با صدای پس زمینه ی پرنده ها.

 

عصر میخواستیم بریم انزلی.

خب طبیعتا شهر ها جاذبه ی طبیعت روستا رو ندارن.

اونجا هم به دیدن بندر انزلی و قایق سواری گذشت.

راننده قایق برامو موزیک گذاشت با صدای بلند و مارو توی تالاب انزلی می چرخوند.

 

غروب برگشتیم.

خانم صاحبخونه به استقبالمون اومده بود و کلی ابراز دلتنگی میکرد که امروز ندیدمتون.

کلی تعارف کرد که شام رو کنارشون باشیم.

اما قبول نکردیم و قرار شد بعد از شام به صرف چای و میوه بریم توی بالکن کنار هم بشینیم.

پیرمرد لباس محلی پوشیده بود.

ای جانمممم...

من کلا میمیرم برای لهجه ی شمالی و اونشب فقط با لذت تمام گوشهامو برای شنیدن تیز کرده بودم.

از خودشون میگفتن... از بچه هاشون... از سختی هایی که کشیدن.

آقا میگفت که با خانمش نسبت فامیلی دارن و زمانی که رفته خواستگاری خانم پدرش مخالف بوده.

چندین بار میره اما پدر موافقت نمیکنه ایشونم به خانمش میگه بیا با هم فرار کنیم ، و فرار میکنن.

فکر کن....

حدود ۴۰ ، ۵۰ سال پیش😊

خانم خونه که روزآخر اسمش رو پرسیدم ، سرور خانم ، یه خانم خوش خنده و فوق العاده خوش اخلاق ، خوش چهره و باکلاس بود.

توی جوونی هاش آرایشگر بوده و بقول خودش عروس درست میکرده.

الهی بگردم... از بس تنها هستن فقط دوست داشتن حرف بزنن و ما بیشتر شنونده بودیم.

همون شب متوجه شدم که خرمالو برای فروش هم دارن.

منم که عاااشق خرمالووو ، عنان و اختیار از کفم رفت.

قرار شد صبح زود آقای خونه برامون ۱۰ کیلو خرمالو بچینه.

خانوم با سخاوت تماااااام گفت ۴ کیلو هم هدیه بهت میدم😍

عزیزممممم.

اون شب خیلی خوب بود اما آخرین شبی بود که توی اون خونه بودیم.

دلم بارون میخواست ، خانوم گفت قبل ازینکه شما بیاید یکهفته پشت سر هم بارون می بارید ، خدا کنه تا شما اینجا هستید بارون بیاد تا دخترم بارون رو ببینه🥰

هوا ابر شد اما بارون نیومد.

 

با کلی مهر و عشق از هم خداحافظی کردیم و رفتیم که بخوابیم.

صبح زود باز بیدار شدم و زدم بیرون که دیگه از روز آخر حسابی استفاده کنم.

وقتی رفتم بالا آقای خونه داشت خرمالو میچید.

سرور خانم گفته بود که هرچی دوست دارید بچینید و بخورید.

راستش دلم یه خرمالوی گنده ی شیرین میخواست که صبح ناشتا بخورم 🤭اما تا به اونروز نخورده بودم.

وقتی آقای صاحبخونه کارش تموم شد سه تا خرمالو گذاشت کنار بالکن.

بهش خسته نباشید گفتم و گفتم با اجازه تون من یه دونه ش رو برمیدارم.

گفت اینا رسیده ان برای شما گذاشتم.

رفتم زیر شیر آب شستمش و همونطور که دلم میخواست

ناشتا خوردمش😋

اون لحظه لذتی بالاتر ازین برام نبود .

برای چندمین بار چرخیدم و چشمها و گوشهامو‌ نوازش دادم.

ازگیل های دوست داشتنی ...

چطور شما رو ندیده بودم!

 

رفتم پایین صبحونه خوردم و وسایل رو جمع کردم.

صبح جمعه بود.

مقصد مکانی به اسم امامزاده ابراهیم بود.

یه جایی بالای کوه و حالت ییلاقی.

لای ابر و مه.

مسیر سر سبز و کوهستانی.

 

سرور خانم میگفت وقتی برید جاتون خیلی خالیه.

میگفت من هرگز دیشب رو که با هم نشستیم و تعریف کردیم فراموش نمیکنم.

ازش شماره تلفنش رو گرفتم.

گفتم بهت زنگ میزنم برای احوالپرسی.

گفت باز هم بیاید.

ما هم گفتیم حتما، ما دیگه بیایم شمال غیر از اینجا جایی نمیریم.

کلی گفتیم و خندیدیم ، حساب کتاب کردیم.

قبض های موبایلشون رو براشون پرداخت کردیم.

خیلی خوشحال بودن ازینکه اینهمه راه رو نمیخواستن برن بانک برای پرداخت قبض.

حافظه ی گوشی هاشون پر شده بود اونا رو هم براشون پاک کردیم.

و خلاصه...

طول کشید تا خداحافظی کنیم.

کلی چیز میزم همینطوری دادن بهمون...

خودمونم ازشون بادوم زمینی با پوست و لوبیا و خرمالو خریدیم.

تا دم در برمیگشتم و نگاه میکردم سرور خانم برامون دست تکون میداد.

 

راهی امام زاده ابراهیم شدیم و رفتیم و رفتیم تا بالای کوه.

موسیقی گذاشتیم و همخوانی کردیمو چیزی جز زیبایی ندیدیم.

بالاخره رسیدیم به بالای کوه.

خونه های چوبی برای اسکان مسافرها... رود خونه... مغازه های رنگ و وارنگ.

و امامزاده ای با گنبد نقره ای وسط سبز مطلق.

ماشین رو پارک کردیم و پیاده رفتیم سربالایی ها و سرپایینی ها رو .

خانمهایی رو دیدم از اهالی همونجا که بافتنی میبافتن ، پاپوش ... دستگیره و ...

بعد میدادن به مغازه ها برای فروش.

مقداری خرید کردیم.

دم ورودی امام زاده دو تا پیرزن بودند که شمع میفروختن.

یکیشون پله ی پایین و اون یکی چند تا پله بالاتر نشسته بود.

اون پایینی پیرتر بود.

اول که وارد شدیم با لهجه گفت بیا شمع بخر. گفتم برمیگردم ، بزار برم خریدامو بکنم میام.

گفت قبولت دارم برو شمع روشن کن بعد بیا پولشو بده.

همزمان اون بالایی هم تند تند صدام میزد، براش دست بلند کردم.

به پایین گفتم قول میدم که بیام لبخند زد و گفت باشه.

 

جاهای مختلفش رو گشتیم و برگشتم سمت امامزاده که نماز بخونم و شمع بگیرم.

از توی ماشین پول برداشتم و رفتم.

دیدمش...خندید.

گفتم دیدی بهت گفتم میام ، یه شمع بده.

چند تا درمیون دندوناش افتاده بود ولی خیلی بانمک بود.

یه کت مشکی با یه روسری مشکی پوشیده بود.

زیر روسریشم ازینا بود که شمالی ها میبندن به پیشونیشون.

شمعو داد دستم ...نگاهش کردم گفتم خیلی دوستت دارم

خندید ، گفتم عاشقتم ، خوشم میاد ازت.

گفت من تو رو عاشقم... من نوکرتم من چاکرتم.

گفتم نگو عزیزمممم تو خانمی.

بهش گفتم میرم شمع روشن میکنم و برمیگردم پیشت.

گفت باشه.

گفتم میخوام باهات عکس بندازم ، قبول میکنی؟؟؟

گفت بعععععله بععععله.

خندیدمو رفتم.

حالا توی همین حین اون بالایی هم تند تند میگفت دختر جااااان ... آآآی دخترررر جاااان بیااااا بیااااا.

رفتم پیشش.

گفت از اولم من صدات کردم ولی تو رفتی پیش اون.از منم بخرررر.

گفتم پول نقد ندارم ، کارته.

گفت اشکال نداره از مغازه روبرو بگیر.

گفتم باشه بزار برم پول بگیرمو بیام.

گفت نه شمع بگیر روشن کن بعد برو.

گفت من دوتا میدم ده تومن ، اون یکی میده ده تومن.

خندیدم گفتم اشکال نداره.

با سه تا شمع توی دست رفتم سمت جای مخصوصی که شمع روشن میکردن.

به نیت همه ،به نیت هممممممه ی آدمها روشن کردم.

 

برگشتم رفتم که پول بگیرم.

وقتی پول گرفتم و رفتم سمتشون اون پایینیه گفت ، خانم خانم شمع بخر.

گفتم بلا ، الان ازت گرفتم ،یادت رفت ، خندید.

گفت بیا عکس بگیریم گفتم باشه.

گفت با روسری مشکی نمیگیرم بزار روسریمو عوض کنم

من متوجه نمیشدم چی میگه ، فکر کردم روسری منو میخواد ، چندبار تکرار. کرد ، نفهمیدم.

بلند و با تعجب گفت ؛ تو رو حاااالی نمیشهههه؟؟؟!!!!!

گفتم نه.

یه آقا اونجا بود برام توضیح داد ک چی میگه.

از توی پلاستیکش یه روسری قواره بزرگ دراورد و سر کرد.

گفت عروسم برام گرفته.

کلی سر ب سرش گذاشتم.

بعد گفتم ببینم تو چرا ماسک نزدی؟؟؟

گفت نمیزنم.

گفتم باید بزنی ، کرونا میگیریاااا.گفت نه. من سوزن زدم( منظورش واکسن بود).

خلاصه آماده شد و عکس گرفتیم.

حالا اون بالاییه مدام میگفت بیا با منم بگیر😅

گفتم باشه میام.

این پایین ژست جدی گرفت و ازش عکس انداختم ، تکی و با خودم.

تموم که شد ازش تشکر کردمو رفتم.

بالاییه ماسک داشت. گفتم ماسکتو بده یه لحظه پایین که قیافه ت معلوم باشه.

کلللی قربون صدقه م رفت.

از اون یکی خیلی جوونتر بود اما دندون نداشت.

ماسکو داد پایین و خندید ، دوربین روی سلفی بود.

روی صفحه عکسشو دیدم و گفتم وای تو چقدر خوشگلی...

گفت منننن! با ذوق گفت خوشگلم؟

گفتم بله خیلی زیاد.

یعد عکس گرفتیم با هم.

نمیدونید این زن چقددددر دعا میکرد.

چقددددر قربون صدقه ی من میرفت.

منم کلی نازش کردم و بهش گفتم که دوستش دارم.

دلش قنج میرفت و ابراز محبت میکرد.

 

رفتم سمت امامزاده که نماز بخونم.

موقع برگشت باز دیدمشون برام دست تکون دادن.

 

همسر زنگ زد و گفت من کنار ماشینم.

گفتم منم الان میام.

با وجود طبیعت زیباش نمیدونم چرا اینقدر اونجا غم داشت!!!!

دلم نمیخواست دیگه بمونم با اینکه قرار بود ما یه کلبه ی جنگلی بگیریم و اونروز و شب رو بمونیم و فردا بعداز کلاس حنا حرکت کنیم به سمت شهرمون.

به همسر گفتم بریم ناهار بخوریم و بعدش حرکت کنیم.

اینجا نمونیم.

گفت جدی؟؟؟

گفتم آره ، چرا اینقدر اینجا دلگیره؟؟؟

گفت منم همین حس رو دارم.

نهار خوردیمو حدودا ۳ و نیم اینا بود که حرکت کردیم و اومدیم به سمت خونمون و آخر شب رسیدیم.

جاده فوق العاده شلوغ بود.

تهرانی ها داشتن برمیگشتن به شهرشون.

 

سفر خیلی خوبی بود...

بموقع و به اندازه ، پر از حسهای خوب.

پر از جریان عشق.

دلم میخواست با تموم آدمها ارتباط برقرار کنم.

باورتون میشه حتی با گاوها هم...

براشون دست تکون میدادم و بهشون میگفتم مااااا🤭

 

اونجا سگ خیلی زیاد بود خیلی.

ازادانه برای خودشون میچرخیدن و هرجا که بودن همونجا میخوابیدن.

مثلا توی انزلی یه سگ با ۵ تا توله قشنگ برای خودشون توی پیاده رو قدم میزدن و خرامان خرامان میرفتن😁

 

توی امامزاده ابراهیم موقع غذا یه سگ اومد سمت ما.

من خب میترسم... همش به همسر میگفتم تو رو خدا یه کاری کن نیا.

این سگ اینقددددر باهوش بود که وقتی میومد سمتم بهش میگفتم نیا نیا ، همونجا مینشست!!!

براش غذا ریختیم و تا ما اونجا بودیم از کنارمون نرفت😁

 

متفاوت ترین سفر عمرم رو تجربه کردم۰

به جرات میتونم اینو بگم.

خدای مهربونم درهایی رو به سمت قلبم باز کرد که خیلی وقته منتظر باز شدنشون بودم.

 

توی این سفر ، مادر همسر هم همراهمون بود🙂

 

 

جای همگی سبز بود💚

 

توی پست بعدی عکسها رو میذارم.

البته با رمز.

 

شب به آرامش🌛

 

سلام سلام

صبح ۳ شنبه بخیر 💜

بالاخره فرصت شد تا بیامو بنویسم.

چند روزی هست از سفر برگشتم اما خب اصلا نشد که بنویسم.

 

هفته ی گذشته ، همچین روزی بود که خیلی یهویی طور تصمیم گرفتیم بریم مسافرت.

همسر یکهفته مرخصی داشت و از طرفی هم خیلی زیاد احتیاج به یه سفر داشتیم.

روز سوم مرخصیش بود که رفته بود یکسری کارای بانکی انجام بده ... حدود ساعت یازده بود زنگ زد بریم شمال؟؟؟

گفتم نمیدونم دلم که خیلی میخواد ولی کلاسهای حنا چی؟

گفت کتاب و دفتراش رو بردار ، کلاسش که آنلاینه.

سرتون رو درد نیارم...

بالاخره تصمیم رو نهایی کردیم و ساعت ۳ و نیم همون روز چمدون رو برداشتیم و رفتیم.

از همون لحظه که نشستم توی ماشین نیشم باز بود تا اون لحظه که برگشتیم🤭

فقط خدا میدونه چقددددر احتیاج داشتم.

اینبار گیلان رو برای سفر انتخاب کردیم.

مقصد یه خونه ی روستایی بود که بواسطه ی یکی از اقوام هماهنگ شد.

حالا چرا خونه ی روستایی.

اولین دلیلش شاید بظاهر کرونا بود ، اینکه روستاها کم جمعیتترن و امکان آلودگی کمتره.

اما مهمترینش بنظر من زیبایی بی نظیر یک روستا

و طبیعت و اصالت و سادگیش بود.

حس میکنم باید میرفتم توی یک روستای فوق العاده تا خیلی چیزها رو بدست می اوردم که شاید توی هییییچ هتل چند ستاره ای بهش نمیرسیدم.

 

سه شنبه که حرکت کردیم ، ۲ و نیم بامداد رسیدیم به مقصد.

پیر مرد و پیرزن اصیل رشتی تا اون ساعت از شب منتظر ما بودن و وقتی که رسیدیم با چهره های زیبا و کلام زیباتر و پرمهرشون ما رو نوازش کردن و اونقدر عشق و محبت سرمون ریختن که دلم میخواست همونجا قلبم رو در بیارم و بهشون بدم.

بسمت سوئیت راهنماییمون کردن...

سوئیتشون تموم امکانات رو داشت و بسیار تمیز و نوساز بود.

اونشب خوابیدیم فکر میکنم حدود ۳ و نیم بود.

ساعت ۶ بیدار شدم! بدون اینکه کوچکترین احساس خواب آلودگی ای کنم.

هوا داشت کم کم روشن میشد.

مانتومو پوشیدمو زدم بیرون. حنا و باباش خواب بودن.

وای از اون لحظه ای که وارد فضای حیاط باغ مانند شدم...

باور کنید متوجه تصفیه ی روح و روانم میشدم.

اینقدر ملموس بود.

همه جا پر بود از زیبایی.همممه جااااا.

نمیدونستم کدوم طرف رو نگاه کنم فقط لبخند میزدم و قربون صدقه ی هر اونچه که میدیدم میرفتم.

پله ها رو بالا رفتم و رسیدم به یک بالکن که بالاترین نقطه ی خونه بود و ازونجا روستا پیدا بود ...

کوه و جنگل و مه یکطرف بود و دریا طرف دیگه.

واقعا توصیف لذتش سخته ، یعنی میشه گفت توی کلام نمیگنجه و فراتر از این گفتن هاست.

همینطور که محو تماشا بودم و روح و چشمم رو غرق لذت کرده بودم متوجه صدای فوق العاده ی پرنده ای شدم که داشت میخوند.

بیشتر دقت کردم... پرنده های دیگه ای هم بودن که سمفونی حیرت انگیزی رو اجرا میکردن!

کم کم هر جانور و پرنده و چرنده ای که دارای صدا بود به صدا در اومد!!!

همه با هم میخوندن و این باعث حیرت من شده بود.

همونطور که ایستاده بودم متوجه پیوستن تک تکشون به این جمع میشدم.

پرنده ها که فکر میکنم یکیشون بلبل بود ، سهره و حتی گنجشکها...

گاوها...مرغ و خروسها...حتی سگها !

همه با هم صدا میدادن!

یاد این بیت شعر افتاده بودم:

هرکس به طریقی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه.

واقعا غیر از این چی میتونست باشه!؟!؟! اون ساعت از صبح... اونهمه صدا...

اونم صداهای آرامشبخش و زیبا ، نه آزار دهنده.

داخل محوطه چرخیدم... با همون نیش باز.

و نمیگذاشتم کوچکترین منظره و تصویری از جلوی چشمم در بره.

من باید میرفتم توی اون روستا و اون خونه تا دیدن واقعی و هوشمندانه رو تجربه میکردم.

چیزی که سالهاست آرزومه.

درست دیدن رو بلد نبودم هیچوقت.

همیشه خیلی عادی از کنار همه چیز گذشتم.

کم نرفته بودم سفر و بعضا شمال ، اما اینبار با هربار خیلی فرق داشت.

درختای زیبای خرمالو از یکطرف... پرتقالهای سبز نارس از طرف دیگه...

انارهای کوچیک ترک خورده...

کدوهای تنبل و تپلی...

غاز و اردکهایی که توی استخر آبتنی میکردن و معلوم نبود از چی برای هم تعریف میکردن!

برنج های خوشبو و معطر...

برگهای پاییزی...

گلدونای آلوئه ورا...

بوته های کدوهای تزئینی و کوچولو...

خونه ی زیبا...

محصولات کشاورزی و ترازو و سنگ ترازوی پیرمرد.

انواع لوبیا و حبوبات... بادوم زمینی...بوته های کیوی.

لباس های اویزون شده ی مخصوص باغداری و چکمه های بلندش.

خدای من....

هرچی بود اصیل و ارگانیک بود...

هرچی بود زلال و پاک بود...

از بوی نم و رطوبت که برای من خوشبوترین بود که نگم دیگه...

توی تمام لحظاتی که داشتم اونجا میگشتم تمام حواس پنجگانه ام به تکاپو دراومده بود.

میدید... میبوئید... لمس میکرد...میشنید...فقط نچشید چون دلم نمیخواست بدون اجازه باشه.

کم کم خورشید طلوع کرد.

چه طلوع زیبایی...

چقدر خوشرنگ و چشم نواز.

اونجه حتی نسیم هم جلوه گری میکرد.

خودش رو میکشید روی گونه ها و دستهام و من با لذت تمام تماشا میکردم و شکر بابت حضور در اون لحظه.

برگشتم باز به بالاترین نقطه ی خونه و اون بالکن بزرگ و زیبا.

یه تاب اونجا بود. سوارش شدم و رفتم توی رویا و لحظه ای لبخند از لبم نرفت.

این چند روزی که اونجا بودم حقیقتا فکر و ذهنم خاموش بود.

افکار و نشخوارهای آزار دهنده ی ذهنی هم انگار به مرخصی رفته بودن!

هر چه بود فقط تماشا و لذت و غرق شدن بود.

هیچ دغدغه ای... هیچ فکر ازار دهنده ای نبود.

 

وقتی که حسابی صبحونه ی روحم رو بهش دادم برگشتم پایین.

همسر بیدار شده بود.

حنا هم کم کم.

صبحونه رو آماده کردم و بعدش بساط درس و کلاس آنلاین.

حنا دلش میخواست اونجا رو کشف کنه بخاطر همین برخلاف قولی که داده بود خیلی بازیگوشی کرد اونروز.

و من همونجا هزاران بار شکر کردم بابت اینکه فقط اون روز یعنی چهارشنبه رو کلاس داشت و بقیه ش رو آزاد بود.

انگار خانم معلم هم میدونست ما رفتیم سفر ، اون روز کلاس رو ساعت ۱۱ تعطیل کرد و به بچه ها نیم ساعت رو فرصت داد تا نگارششون رو تکمیل کنن و عکس بفرستن🤭

حنا سریع انجام داد و پیش بسوی ساحل.

ساحلی که ۵ دقیقه باهاش فاصله داشتیم!

بکر... زیبا...تمیز...نزدیک.

باز تموم وجودم شد چشم!

دیدم و دیدم و دیدم.

هرکس برای خودش گوشه ای مشغول جذب و تبادل انرژی بود.

حنا توی آب ، من کنار ساحل و همسر چند متر اونطرف تر از من.

قایق های ماهیگیری داشتن آماده میشدن برای صید.

خدای من... چقدر همه چیز قشنگ بود.

بعد از انجام مراحل مخصوص ، راهی دریا شدن.

شنیده بودیم که لحظه ی برگشت صیاد ها و ریختن ماهی های فراوون از داخل تورهای ماهیگیری کنار ساحل یکی از زیبا ترین لحظه هاست اما متاسفانه نصیب ما نشد.

 

حنا تا تونست صدف جمع کرد...

قلعه درست کرد...

و خودش رو به موجها سپرد.

 

زدم ب دل آب...

عظمت و زیبایی دریا منو گرفته بود و فقط اشک بود که از چشمهام بیرون میریخت.

شاید اونها هم چشمهام رو شستشو میدادن تا بهتر ببینم.

نیایش کوچیک اما دلچسب و عمیقی رو در آغوش دریا تجربه کردم و با صورتی خیس از هجوم اشکها به ساحل برگشتم.

سبک... رها... روان...

خوب که لذت بردم مشغول عکاسی شدم.

عشق دوست داشتنی من.

بعد از دریا رفتیم چهارشنبه باز.

وای من عاشق بازارهای محلی شمالم.

پر از فراوونیه...

پر از تازگی...

پر از عشق...

پر از تلاش...

پر از رنگ و بوی خدا...

پر از رنگ...

پراز طعم...

پر از عطر...

پر از نواهای زیبای گویشهای محلی...

پر از مهر...

پر از خوشبختی.

 

مدتها بود دلم یه روسری ترکمن میخواست...

دلم اصلش رو میخواست ، نه فیک.

و حالا رفته بودم توی منبعش و گیج و حیران ازینکه کدومش رو انتخاب کنم.

مگه میشد بین اونهمه زیبایی به یه دونه زیبا بسنده کرد.

به هر شکلی بود یه دونه انتخاب کردم.

بعد تا کردمش و انداختمش روی دستم. همینطور که قدم میزدم توی بازار خانم روستایی تپل و مهربونی با همون گویش بی نظیر خودشون صدا زد ، آی دختر جان... بیا بیا...

رفتم سمتش و گفتم جونم ...

گفت بیا روسریتو بزار توی پلاستیک و بعد با یه لبخند وسیع که چهره ی رشتی اصیلش رو جذابتر میکرد نایلون رو داد بهم و من کلللللی قربون صدقه ش رفتم اونجا.

یه عالمه ازش تشکر کردم و گفتم الهی کسب و کارت پر از رونق باشه.

و همینطور که میرفتم براش دست تکون میدادم ، اون هم.

 

 

ادامه دارد....

 

 

سلام

صبح بخیر....

ساعت ۶ و ۳۲ دقیقه

اینجا ایران.

خیلی یهویی طور ، صدای منو از شمال، گیلان ، گیسوم زیبا

میشنوید🥰😍

پاشید صبح شده ، اونم صبحی به این زیبایی.

کنار مه و جنگل و پرنده های خوش صدا و یه عالمه درخت پرتقال و نارنگی و خرمالو😍😍😍😍

 

# همش تصور میکنم اگر زودتر اومده

بودیم و مینا نرفته بود رو...

همینقدر بهش نزدیک بودم...

و شاید اون شب رویایی که مینا همیشه میگفت

تصور میکنه که تا صبح کنار هم بشینیم و از

خنده زمینو گاز بزنیم😔

حیف که نیستی💔

و میریم که ۷ روز مرخصی رو در کانون گرم خانواده

سپری کنیم😎

شب هنگام بخیر.

۲۲ و ۴۰ دقیقه ی پنجشنبه شبه...

حنا توی اتاقشه منم تکرار افرا رو میبینم و مینویسم.

همسر هم که سرکاره.

 

هفته ی دوم مهر گذشت...

و به جرات میتونم بگم پر فشار گذشت.

از لحاظ درس و مدرسه میگم...

خب با چالش های جدیدی رو برو شدم و چون میخواستم

لطمه ای به حنا نزنم همه ی فشارها به خودم وارد میشد.

درس ها دارن کمی مشکل تر میشن برای بچه ها...

تکالیف دارن زیاد تر میشن و از طرفی هم اینهفته حنا سخت تر از خواب بیدار میشد.

همش نق میزد...

همکاری نمیکرد...

موقع کلاس همش با یه چیزی ور میره

یا با مدادش میزنه مرتب روی میز...

زیر لب ترانه میخونه

با موهاش بازی میکنه

و حرف و حرف و حرففففففف میزنه.

یه جاهایی هم که تذکر میدم بهش ، میزنه زیر گریه😑

همه ش هم میگه خسته م خوابم میاد🙄

 

خلاصه که اوقات دل انگیزیه🤕😅

هم دل انگیز و هم روح انگیز😅😅

 

خدا به تموم مادرها صبر جمیل بده😅

پدر های عزیز که کوچکترین حضوری ندارن در این مقوله😏

تازه با تز های رنگارنگشون کار رو سخت تر میکنن.

 

اینجا بود که به خودم گفتم مامانی خانم هفته های پیش رو معلوم میشه چند مرده حلاجی😎

 

یادی هم کردم از مادرهایی که چند تا دانش آموز دارن...

مادرهایی که بچه ی نوزاد و یا کوچیک دارن بعلاوه ی دانش آموز ، خصوصا کلاس اولی...

مادرهایی که کم سواد یا بی سواد هستن...

خدا کمک همه کنه🙏🙏🙏

 

شنبه نوبت دوز دوم واکسنمه...

خدا کنه عوارض نداشته باشه توی این شرایط.

دوز اول رو که یکهفته ضعف و بی حالی و خواب آلودگی داشتم.

سینوفارم و اینهمه علائم😅🤭

 

 

+ عجب دوره و زمونه ای شده...

کافیه بفهمن چی اذیتت میکنه ، یا برعکس چی دوست داری... صاااف دست میذارن روی همون و فشار میدن!

ماها آدمیم؟؟؟؟

 

 

+ اندر دل من ، درون و بیرون همه تو🍂

 

 

شب پر از آرامش و بخیر🌛

 

 

 

 

دلم یه جوریه.

نمیدونم تنگه یا گرفته...

هوس چیزی کرده یا چیزی نمیخواد...

گریه داره یا شاده...

هووووم....خلاصه که نمیتونم بفهمم چشه.

آروم و قرار نداره.

باز امشب مامان گفت شام بیا پیشمون ولی من دل دردم

رو بهونه کردم و نرفتم.

نمیدونم آیا سالهای آینده پشیمون میشم یا نه.

با اینکه ترجیح این روزهام بیشتر تنهاییه بدون اینکه علت خاصی داسته باشه ، گاهی به رفتنم از اینجا که فکر میکنم یه جوری میشم!

همینقدر متضاد!

 

دیروز دستی به سر و روی خونه کشیدم.

چند بار لباس ریختم توی ماشین.

مانتوهای تابستونی رو شستم و گذاشتم کنار.

پتوهایی که داده بودیم بیرون بشورن رو تحویل گرفتیم

که خیلی عالی شده بودن.

امروزم یه مقدار خورده کاری کردم و بعد نشستم پای گوشی و آرشیو وبلاگ خوندم.

یه مقدارم توی دفترهایی که تازه گرفته بودم پاکنویس داشتم که انجام دادم.

چند بار اینجا رو باز کردم که بنویسم اما نمیدونستم چی؟!

 

همسر شونصد بار زنگ زده از صبح...

هی میگه چه خبر؟!

آخرین بارش چند دقیقه قبل بود.

 

فردا هم که شروع کلاسهای حناست.

بهش که فکر میکنم ذوق میکنم🤭

حداقل صبح تا ظهرم هدفمند و مفید میگذره.

 

دلم میخواد لباسهای پاییزیمو بیارم بیرون از توی کمد

اما هرچی فکر میکنم میبینم لذت رفتن زیر پتو با آستین

کوتاه خیلی بیشتره.

مخصوصا اون قسمتش که پتو رو با دوتا دست جمع میکنی توی سینه.

پاییز امسال یه جوریه... هیچ حال و هوای پاییزی نداره.

ظهرهاش که فوق العاده گرمه ، غروب و شبش یه کم خنک میشه.

کاش بارون بیاد...

برگها بریزن...

هوا ابر بشه...

هووووممممم....چه خاطراتی که در کسری از ثانیه از ذهنم نمیگذره.

 

دلم میخواد برم کافه...

نه...

مسافرت میخواد توی جاده ی نم زده ی پاییزی...

یا شایدم ...

نمیدونم...

نمیدونم چی میخواد.

 

 

 

🟧 برگ زردی با سماجت شاخه را چسبیده بود

      دستهای خویش و دامان توام آمد بیاد🍂

 

 

 

 

 

ساعت ۱۸ و ۲۳ دقیقه ست...

در دوران پر افت و خیز سیکل های ماهیانه به سر میبرم

گاهی در اوجم و گاهی در قعر اما کلیتم خوبه.

 

روزهایی رو دارم سپری میکنم که خیلی نگرانشون بودم

و اصلا قابل تصور نبود برام که اینقدر موفقیت آمیز بگذره و این چیزی نیست جز لطف و مهربونی خدا.

هر روز صبح بین ۶ تا ۶ و نیم بیدار میشم ، خونه رو جمع و جور میکنم ، ناهارم رو درست میکنم و بعدم صبحونه رو آماده میکنم.

در نهایت ساعت یکربع به ۸ حنا رو بیدار میکنم.

با اشتیاق و راحت بیدار میشه

دست و صورتش رو میشوره و صبحونه ش رو میخوره و بعد باهم میشینیم پشت میز و ۸ و ۳۰ دقیقه کلاس شروع میشه.

فکرش روهم نمیکردم اون مامانی کم حوصله ی کم طاقت اینقدر صبورانه بنشینه کنار دخترش تا کمکمش کنه برای آموختن!

روزهای اول مدام تجربه ی دوستان و توصیه ها و نصیحتهاشون هر لحظه از ذهنم میگذشت و چراغ راهم بود.

خدای مهربونم... شکرت که درست در لحظه ی عجز به داد بنده هات میرسی...ممنونم ازت ، بزرگترین ، زنده ترین ، تواناترین ، همراه ترین♥️🧡💛

 

امیدوارم بقیه ی این مسیر و تجربه ی جدید هم به بهترین شکل ممکن سپری بشه🙏🌷🙏

توی هفته ای که گذشت فقط یک روزش رو حنا سخت بیدار شد.

دیگه قرار گذاشتیم هم ظهر ها با هم بخوابیم و هم شبها زودتر.

مساله ی تنها خوابیدنهای شبهام هم شکر خدا و  باز هم از لطف و توجهش حل شده .

 

توی هفته ی گذشته بعد از مدتها رفتم بیرون و یهو دلم خواست برای اطرافیان هدیه بخرم.

یه مهر و عشقی توی وجودم حس میکردم که دلش میخواست بپاشه بیرون.

اینطوری شد که هدیه های کوچولو کوچولویی برای همسر و خانواده ش و خودمو خانواده م گرفتم.

خیلی لذتبخش بود.

مهر های بی توقع و خالص ؛ هم از دل بر میان و هم به دل مینشینن🌸🌸🌸

هدیه حتما نباید چیز خاص و بزرگ و پر هزینه ای باشه

گاهی فقط با یه چیز کوچیک میشه عشق رو جاری کرد.

امتحان کنید... حس خوبی داره.

در قید این نباشید که برای کی میخواید هدیه بگیرید...

حالا اون طرف پیش خودش چه فکری میکنه...

یا اینکه به چه مناسبت؟؟؟...

در مهر، مهر بدید و مهر بگیرید💕

 

 

خب دیگه از منبر پایین میام و شما رو به دستهای

امن و قدرتمند خدا میسپارم💜

 

 

 

یاسی جان...

آرامش جان...

و بقیه ی دوستان ، چرا پست جدید

نمیذارید؟ حوصلمون سر رفته🥴

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید