زندگی من

با چشمهایی پف کرده و دردناک گوشی رو گرفتم دست که بنویسم....

دیروز از غروب حالم بد شد!

عین مرغ سرکنده...

اصلا انگار داشتم جون میدادم !

جسم و روحم در هم پیچیده میشد.

نه میتونستم بخوابم ، نه بشینم .

حدودای ۷ ، ۷ و نیم بود گفتم غذا بخورم شاید بهتر بشم ، خوردم

اما شاید ۲۰ ، ۳۰ درصد توی احوالم اثر داشت!

دو شبه لرز میکنم !

دیشبم اینطوری شدم باز.

رفتم چسبیدم به بخاری اما انگار تمام تنم یه گوله یخ بود!

همسر هم نبود ، قرار بود دیرتر بیاد از سرکار.

کم کم داشتم بی حال میشدم.

رفتم‌افتادم روی تخت ، هی سرد شدم ، هی گرم شدم.

تا بالاخره همسر اومد.

غذاش رو آورد خورد و بعد هم مثل همیشه حنا تسخیرش کرد !

جدیدا حنا این شکلی شده.

باباش که میاد خونه تمام سعیش رو میکنه که در اختیار خودش باشه!

حتی یک لحظه هم رهاش نمیکنه!

اونم که جونش به حنا بنده با تموم خستگیش تمام و کمال در اختیارشه.

تلویزیون روشن بود اینام داشتن سر و صدا میکردن.

فقط پتو و متکا رو از روی تختِ توی حال که برای راحتی من گذاشتیم برداشتم و رفتم توی اتاق افتادم روی تخت و توی تاریکی

اتاق اشک بود که از چشام سرازیز میشد.

اصلا نمیدونم چم شده بود.

فقط در هم پیچیده میشدم.یه کم که گذشت پا شدم نشستم.

اشکهام بیشتر شد.

دیدین گاهی اوقات بارون که میاد دونه هاش اینقدر درشته که وقتی می افته روی زمین پخش میشه و یه اثر بزرگ از خودش میذاره؟؟؟

اشکهای دیشب منم این شکلی بود!

روی دستم که میافتاد همونطوری پخش میشد!

اصلا گوله هاش درشت تر از همیشه بود انگار !

کم کم نفس نفس هام شروع شد.

به خودم اومدم دیدم پتو رو گرفتم جلوی چشمهام و دارم هاااای هاااای گریه میکنم.

توی عمرم شاید ۲ ، ۳ بار اینطوری گریه کردم.

حنا و باباش دویدن سمت اتاق.ترسیده بودن.

منم همچنان گریه میکردم با صدای بلند! بی توجه به موجود  کوچولوی توی شکمم!!!

بچم😔 حتما حسابی ترسیده😔

هرچی همسر باه حرف میزد جواب نمیدادم و فقط گریه میکردم.

کنارم موند تا بالاخره گریه ها شدتش کمتر شد و فروکش کرد.

آرومتر که شدم با هم حرف زدیم.

اما من نمیدونم چم بود که وسط حرفاش دوباره گریه هام شروع شد و سیل اشک بود که نمیدونم از کجا سرچشمه میگرفت!

 

دیشب دلم میخواست روی زمین بخوابم!

احساس میکردم اینطوری آرومتر میشم.

گفتم برای من رختخواب بنداز روی زمین ، دیگه بخاطر من اونا هم دبشب رو روی زمین خوابیدن!

خوابیدم.... ساعت ۹ و نیم صبح بود که چشامو باز کردم!

چشمهای پف آلود....

دماغِ گنده...

صورت ورم کرده !

عجب تصویری!

صبحونه خوردم... دلم خواست بنویسم ، اومدم اینجا و شروع کردم.

هنوز به احوال دیشبم فکر میکنم.

که چی بود؟ از کجا اومد و چطوری رفت؟؟؟

  • مامانی ...

نظرات  (۶)

سلام عزیزم
امیدوارم الان بهتر باشی

بنظرم اگر تمامش رو بخوای بذاری به پای بهم ریختن هورمون ها اشتباهه
زن باردار نیاز به توجه مضائف داره ، تقریبا از همه طرف و تو همه چیز
ضمن اینکه حین بارداری احتمال افسردگی هم زیاد میشه ، هم در حینش هم پس از بارداری احتمال افسردگی هست و راههایی ام برای پیشگیریش وجود داره. حتما راجع بهش مطالعه کن و اطلاعاتت رو زیاد کن ، ایشالا دیگه برات پیش نیاد.

بوس بهت عزیزم 

پاسخ:
ریحان عزیزم... سلام به روی ماهت💜
امروز آرومم ولی انرژی زیادی رو از دست دادم...

همینطوره که میگی👌
اینروزها حجم کاری همسرم زیاد شده و خونه هم که میاد
حنا ولش نمیکنه...
باورت میشه ، دیشب حتی حنا یکی از کتاب های
درسیش رو اورده بود به باباش میگفت این درس رو بخون
تا ازت سوال بپرسم😳😳😳
در این حد سرش رو گرم میکنه!!!

حالا قراره از فردا ۳ ، ۴ روزی همسر مرخصی
بگیره و بیشتر پیشمون باشه
امیدوارم که موثر باشه.

ممنون از پیشنهادت ، حتما این کار رو میکنم.

عزیزمی💜💜💜
  • شاگرد بنّا
  • چک کنین ببینین چی داره آزارتون میده، حلش کنین، موقع بارداری آدم تحمل روحیش کمتر میشه

    پاسخ:
    همینطوره...

    وقتی بهش فکر میکنم ، میونِ خیلی چیزا گم میشم!
    حساسیتهام... که بعضا ممکنه گاهی بی مورد باشه
    توقعاتم...
    دلتنگیهام...
    یه سری از ترسهام...
    افکارم....
    و شاید چیزاهای دیگه

    عزیزدلم

    طبیعیه که اینطوری بهم بریزی خب، هممون تحت فشاریم و تو الان شرایطت حساس‌تره، دل‌نازک‌تری... سعی کن با چیزایی که آرومت میکنه سرتو گرم کنی، گاهی آدم نمی‌دونه برای چی ولی دلش به تنگ میاد دیگه...

    صوت قرآن گوش کن

    اگه برات بد نیست یه قدمی بزن هوایی تازه کن

    فیلمای خوب ببین (نشینی فیلم غمگین ببینیا)

    فدای دل نازکت😘❤️😘

    پاسخ:
    😓😓😓

    عزیز دلم ممنون از پیشنهاداتت💜

    خدا نکنه عزیزم💋

    عزیزممم مامانی دل نازک....انگار این یکی از باگ های خلقت ما خانوم هاست که گاهی بی دلیل حال روحی مون پر از غم و غصه میشه، اما بی دلیله بی دلیلم نیست، گاهی وقتا اونقدر احساساسات کوچیک کوچیکه سرکوب شده درون خودمون انباشته مبکنیم که یه جایی با تلنگر میترکن، 

    شاید اوضاع جسمی و بارداری هم و تغییر هورمون ها هم  مزید بر علت باشه.

    مامانی بارداری انقدر سخته؟ انقدر تغییر حال روحی داره؟ 

    من که انقدر مثل بچه ها با هر چیزی اشکم درمیاد، همسرم میگه تو تا بخای یه بچه بیاری من دو بار بچه میارم از دست تو😁😁

    پاسخ:
    نفیسه جان خوش اومدی به اینجا عزیزم💜

    همینطوره... تغییرات هورمونی بارداری هم مزید بر علت میشه.

    عزیزم بستگی به فیزیولوژی بدن هر کسی داره.
    برای بعضی ها بدون این تغییرات و مثل زمان قبل میگذره
    بعضی ها هم جون به لب میشن😄
    بعضی ها هم در حد متوسط هستن.

    نفیسه جان
    روزها ماه ها و حتی سال اول زندگی پررررر از چالشه
    دو تا آدم از دوتا خانواده و فرهنگ و تربیت متفاوت کنار هم زیر یک سقف قرار میگیرن مشخصه که یه مقدار سختی اولش هست.
    اما به مرور و با صبوری و دانایی و آگاهی و هشیاری درست میشه.
    صبور باش عزیزم🥰

    سر روشنا من همین حال شدم و این شروع افسردگی بود

    پاسخ:
    وای😲😟😦😟😦

    خدایا شکرت که مامانی به سلامت زایمان می کنه یه بچه خوشگل و سالم

    خدایاشکرت خدایاشکرت خدایاشکرت

    خدایا شکرت که دل مامانی شاد میشه و خوشحال و خندونه خدایا شکرت خدایاشکرت خدایاشکرت

    فکر می کنم همش کار هورمون باشه

    الهی که همیشه خوشحال و شاد و سرحال باشی

    پاسخ:
    ممنونم عزیزم
    ممنون از دعا و انرژی خیرت💜

    کامنت خصوصیت هم بروی چشم❣

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی