- ۰۱/۰۹/۰۴
- ۶ نظر
با چشمهایی پف کرده و دردناک گوشی رو گرفتم دست که بنویسم....
دیروز از غروب حالم بد شد!
عین مرغ سرکنده...
اصلا انگار داشتم جون میدادم !
جسم و روحم در هم پیچیده میشد.
نه میتونستم بخوابم ، نه بشینم .
حدودای ۷ ، ۷ و نیم بود گفتم غذا بخورم شاید بهتر بشم ، خوردم
اما شاید ۲۰ ، ۳۰ درصد توی احوالم اثر داشت!
دو شبه لرز میکنم !
دیشبم اینطوری شدم باز.
رفتم چسبیدم به بخاری اما انگار تمام تنم یه گوله یخ بود!
همسر هم نبود ، قرار بود دیرتر بیاد از سرکار.
کم کم داشتم بی حال میشدم.
رفتمافتادم روی تخت ، هی سرد شدم ، هی گرم شدم.
تا بالاخره همسر اومد.
غذاش رو آورد خورد و بعد هم مثل همیشه حنا تسخیرش کرد !
جدیدا حنا این شکلی شده.
باباش که میاد خونه تمام سعیش رو میکنه که در اختیار خودش باشه!
حتی یک لحظه هم رهاش نمیکنه!
اونم که جونش به حنا بنده با تموم خستگیش تمام و کمال در اختیارشه.
تلویزیون روشن بود اینام داشتن سر و صدا میکردن.
فقط پتو و متکا رو از روی تختِ توی حال که برای راحتی من گذاشتیم برداشتم و رفتم توی اتاق افتادم روی تخت و توی تاریکی
اتاق اشک بود که از چشام سرازیز میشد.
اصلا نمیدونم چم شده بود.
فقط در هم پیچیده میشدم.یه کم که گذشت پا شدم نشستم.
اشکهام بیشتر شد.
دیدین گاهی اوقات بارون که میاد دونه هاش اینقدر درشته که وقتی می افته روی زمین پخش میشه و یه اثر بزرگ از خودش میذاره؟؟؟
اشکهای دیشب منم این شکلی بود!
روی دستم که میافتاد همونطوری پخش میشد!
اصلا گوله هاش درشت تر از همیشه بود انگار !
کم کم نفس نفس هام شروع شد.
به خودم اومدم دیدم پتو رو گرفتم جلوی چشمهام و دارم هاااای هاااای گریه میکنم.
توی عمرم شاید ۲ ، ۳ بار اینطوری گریه کردم.
حنا و باباش دویدن سمت اتاق.ترسیده بودن.
منم همچنان گریه میکردم با صدای بلند! بی توجه به موجود کوچولوی توی شکمم!!!
بچم😔 حتما حسابی ترسیده😔
هرچی همسر باه حرف میزد جواب نمیدادم و فقط گریه میکردم.
کنارم موند تا بالاخره گریه ها شدتش کمتر شد و فروکش کرد.
آرومتر که شدم با هم حرف زدیم.
اما من نمیدونم چم بود که وسط حرفاش دوباره گریه هام شروع شد و سیل اشک بود که نمیدونم از کجا سرچشمه میگرفت!
دیشب دلم میخواست روی زمین بخوابم!
احساس میکردم اینطوری آرومتر میشم.
گفتم برای من رختخواب بنداز روی زمین ، دیگه بخاطر من اونا هم دبشب رو روی زمین خوابیدن!
خوابیدم.... ساعت ۹ و نیم صبح بود که چشامو باز کردم!
چشمهای پف آلود....
دماغِ گنده...
صورت ورم کرده !
عجب تصویری!
صبحونه خوردم... دلم خواست بنویسم ، اومدم اینجا و شروع کردم.
هنوز به احوال دیشبم فکر میکنم.
که چی بود؟ از کجا اومد و چطوری رفت؟؟؟
- ۰۱/۰۹/۰۴
سلام عزیزم
امیدوارم الان بهتر باشی
بنظرم اگر تمامش رو بخوای بذاری به پای بهم ریختن هورمون ها اشتباهه
زن باردار نیاز به توجه مضائف داره ، تقریبا از همه طرف و تو همه چیز
ضمن اینکه حین بارداری احتمال افسردگی هم زیاد میشه ، هم در حینش هم پس از بارداری احتمال افسردگی هست و راههایی ام برای پیشگیریش وجود داره. حتما راجع بهش مطالعه کن و اطلاعاتت رو زیاد کن ، ایشالا دیگه برات پیش نیاد.
بوس بهت عزیزم