- ۰۱/۰۲/۳۰
- ۷ نظر
دوستانِ جان سلام و عصر آدینه بخیر و سلامتی.
۳ و ۳۰ دقیقه ی بامداد پنج شنبه از سفر برگشتیم و میشه گفت امروز دیگه تونستم کاملا جابجا کنم وسایل رو.
البته به کمک مامانم که اگر نبود اصلا توانش رو نداشتم.
جز یه دونه چمدون چیزی با خودم نبردم اما با یه عالمه چیز برگشتم.
راستش اگر بخوام سفر اینبار رو با سفر چند ماه پیش مقایسه کنم باید بگم صفای اون خونه ی روستایی و طبیعت بکرش زمین تا آسمون با حال و هوای سفر به یک مرکز تفریحی ارگانی تفاوت داشت.
زندگی ماشینی و برنامه ریزی شده و قانونمند در مقابل یک زندگی ارگانیک و سنتی.
اون سفر به استان گیلان و این سفر به استان مازندران.
من عااااشق شمالی هام به معنای واقعی.
خصوصا لهجه شون.
یعنی کارکنای این مرکز تفریحی ، خصوصا کارکنای رستورانش وقتی باهم صحبت میکردن من قند توی دلم آب میشد.
و لحظه ای نبود که یاد نقی معمولی و خانواده ش نیوفتم🙃
جدای این صحبتها سفر خوب و به موقعی بود...
طبیعت سرسبز و زیبا...
دریای بی نظیر و غروب و طلوع خورشید از اون زاویه...
صبح زود شنبه راهی شدیم و حرکت کردیم به سمت مازندران.
مسیر رفت از سمت فیروزکوه بود و برگشت از چالوس و جاده های پر پیچ و خمش.
بعد از ۷،۸ ساعت رسیدیم به محل مورد نظر...
بعد از،طی مراحل مرتبط کلید رو تحویل گرفتیم.
در رو که باز کردیم بوی تمیزی و مواد شوینده خورد توی صورتمون.
چمدون رو جابجا کردم و علیرغم خستگی راه به درخواست حنا رفتیم کنار دریا.
ویلای ما ردیف دوم از ویلاهای رو به دریا بود اینبار و به سالن غذاخوری و باقی امکانات خیلی نزدیک.
همین باعث میشد که هربار اراده میکردم خودمو به دریا و آغوش فراخش میرسوندم.
از جمله صبح زود ِیکی از روزها که فکر میکنم ساعت حدود ۶ و نیم بود...
لباس پوشیدم و رفتم لب دریا.
هیچ کس توی محوطه نبود.خودم بودم و خودم.
اون روز هوا کمی ابری اما دریا خیلی طوفانی بود.
اون عظمت... اون صدا...
با صدای بلند گریه کردم...باهاش حرف زدم....
راه رفتم و گریه کردم...
روی ماسه ها نوشتم و یعد سپردمش به دست موجهای خروشان و با خودشون بردن توی دل دریا.
سبک شده بودم...
کمی نیاش و بعد فقط نگاه و نگاه...و البته عشق
همیشگیم عکاسی.
کم کم بقیه بیدار شدن و به تعداد پیاده روی کنندگان لب ساحل اضافه میشد.
هوا سرد بود کم کم از ساحل دور شدم.
برگشتم پیش حنا و همسر و آماده شدیم برای رفتن به سالن غذاخوری و خوردن صبحانه.
معمولا بعد از صبحانه میرفتیم لب ساحل و آبتنی ...
بعد ازون حنا رو حموم میکردم و میرفتیم برای سرو ناهار.
بعدازظهرها هم به یه استراحت کوتاه و کافه ساحلی و نوشیدن چای های بی نظیرش ، باقالی و گلپر و ...میگذشت.
پیاده روی توی محوطه ی بزرگش ، دیدن از باغ وحش، پارک و وسایل بازیش، پیست دوچرخه سواری ، سالن تیراندازی و کلبه های جنگلی،سوغات سرا و غرفه ی محصولات فرهنگی هم از سرگرمی های دیگه بود.
یکی از روزهایی که کنار ساحل روی نیمکت نشسته بودم و محو تماشای غروب آفتاب بودم این صحنه ی زیبا رو ثبت کردم:
خورشید که غروب کرد...
سرم رو برگردوندم و پشت سر ، ماه رو دیدم...
خورشید میرفت تا قسمت دیگه ای از جهان رو روشن کنه و آغازگر روزی باشه و ماه هم اومد تا شب مهتابی ای رو بسازه و هدایتگری در ظلمت باشه.
منظم ...
حساب شده...
و دقیق.
چیزی که بیشتر از همه توجهم رو به خودش جلب میکرد
رنگ آسمون بود ...
طیف زیبا و معرکه ای از رنگ های گرم به هنگام غروب و طیف زیباتری از رنگهای سرد بعد از غروب.
هوش از سرآدم میبرد این رنگها و صد البته خالقی که زیباست و زیبایی آفرین.
و فکر به اینکه چطور اینقدر شگفت انگیز آفریده و اینکه رنگهایی که توسط انسانها تولید و بکار برده میشه همه الهام گرفته از همین طیف هاست!
بعد از اون هم طیف رنگ سبز جلوه گر بود توی طبیعت.
بی شمار طیف ، در یک محیط خب نسبتا کوچک!
بیشتر محو همین چیزها بودم.
در حالیکه سری قبل حتی سبد خرمالوی پیرمرد صاحب خانه ، لباسهای کار ِ آویزونش ، دستهای ضخیم و پینه بسته ش و و و و ....من رو به وجد میاورد.
یکی از روزهای سفر تصمیم گرفتم که با حنا سوار موتور ساحلی بشم.
اولین بار بود تجربه میکردم کار سختی به نظر نمیرسید خصوصا که چهار تا چرخ داشت🤪و نیازی به حفظ تعادل نبود .
وقتی سوار شدم اولش با سرعت پایین میرفتم اما بعد شاسی گاز که زیر انگشت شصتم بود رو تا ته فشار دادم و با سرعت ادامه دادم.
خیلی خوب بود...خیلی
تجربه ی هیجان و سرعت.
حالا بیاید تا چند تا عکس نشونتون بدم
بعداز غروب و طیف رنگهای سرد👆
آسمون از زاویه ی محیط باغ وحش👆
گوشه ای از باغ وحش👆
همون صبح زودِ خاطره انگیز👆
همون صبح👆
یه غروب با رنگهای نسبتا گرم👆
وقتی هنوز نا آروم نشده بود👆
# میدونم خوب ننوشتم و خوب توصیف نکردم
اما همینقدرش هم برام مثل شکستن شاخ غول بود!!!
# کاش این هفته زودتر بگذره...
هم بخاطر اون عروسی ، هم برای روشن شدن تکلیف
مسئله ای.
اگر روشن شد بهتون میگم👌
# تنگه...
دلم رو میگم ، بیشتر از قبل.
# شب خوش💜
- ۰۱/۰۲/۳۰
عزیزم منو که حسابی منقلب کردی با توصیفاتت و چقدر دیدت به محیط پیرامون یه دید باز و پر از کشف بوده و پر از نتیجهگیریهای ناب👌🌱
عکسها واقعا عالیاند، خیلی زندهاند خیلی نزدیکند... ممنونم ازت💚
عزیزم دعا نمیکنم این هفته برات زود بگذره انشاءالله خوب بگذره و دلت گرم و روشن باشه به خیری که محقق میشه🙏🌸