- ۰۱/۰۱/۰۷
- ۴ نظر
هرگز گمان نمیکردم که رفتن و ازدست دانی این چنینی حتی دلم را هم نلرزاند!!!
حالا چطور؟ نمیدانم.
این صبوری کی و از کجا آمد؟
تنها اشکی که ریختم بابت دردهایی بود که میکشیدم و دیگر هیچ.
گاهی فکر میکردم همانطور که از آمدنش در شوک بودم
حالا هم در رفتنش ، شوکه شده ام!
شاید هم وجود حنا قوت قلب بزرگی برایم بود!
هرچه هست ، امید که پذیرش باشد...
تسلیم باشد...
رضایت به رضایش باشد...
گاهی عمرها به همین کوتاهیست...
بطنش را که ببینی انگار داد و بعد دلش نخواست ، پس گرفتش و برد پیش خودش.
تا کی ، و در زمانی دیگر ، هروقت که باز دلش خواست....
شاید هم دیگر دلش نخواست!
شنیده ام که هر فرزندی قبل از اینکه در بطن مادرش جای بگیرد اول پدر و مادرش را نشانش میدهند
نمیدانم ما را دوست نداشت؟!
یا بودن در آنجایی که ازش میخواست جدا شود را به بودن کنار ما ترجیح داد و نیامده بازگشت!
یا سهم کسان دیگری باید میشد؟!
هر چه بود گذشت...
بختش سفید و طالعش بلند هرکجا هست و خواهد رفت.
امید به روزهای پیش رو...💜
- ۰۱/۰۱/۰۷
چقدر تو قوی و صبوری دختر
آفرین بهت
چه خوبه که خالی هستی از حسهای بد و پر از امیدی... امید به آیندهی روشن پیشِ روت که قطعاً اجر بزرگی در راهه برات بخاطر صبوریت، پذیرشت، تسلیم بودنت، راضی بودنت به رضاش❤️
هر چی خیره همون اتفاق بیفته انشاءالله دوست خوبم🌱💚