- ۰۰/۱۰/۱۶
- ۲ نظر
سلام صبح پنجشنبه بخیر❄️
چکار میکنید با این سرمای استخوان سوز🏔️🏔️🏔️
یه جوری توی خونه لباس پوشیدم که همش حس میکنم میخوام برم بیرون😅
سالهای قبلی که توی خونه ی قبل بودیم اصلا متوجه زمستون نمیشدیم ،خونه آفتابگیر بود و البته متراژشم ازینجا کمتر بود ، ولی خب خیلی گرم و خوب بود .
همیشه شعله ی بخاری روی کم بود.
اما اینجا خونه آفتابگیر نیست ، بزرگم هست و عین قطب میمونه.دوتا بخاری هم روشنه توی پذیرایی و اتاق خواب اما هنوز احساس میکنم وسط کوچه نشستم😅
شکر خدای مهربون خونه ی خودمونم که در حال ساخته باز موقعیتش شبیه خونه ی قبلیه ، زمستونا گرم و تابستونا خنکه.
حالا ما سرمای قطبی این خونه که الان هستیمو پشت سر بگذاریم از عید به بعد حالت خط استوا پیدا میکنه 😅
طوری میشه که بعنوان تنور نانوایی میشه ازینجا استفاده کرد🙄😅
اما بازم شکر... میشد جور دیگه ای باشه که الحمدلله نیست.
اینروزا درگیر ارزشیابی درسهای حنا هستم ، یکی بعد از دیگری که شکر خدا همه عالی بودن و معلمشون خیلی ازش راضیه.
فقط یه مشکلی که هست ، خیلی تکلیفهاشون رو زیاد میگه.این حجم تکلیف برای بچه ی کلاس اولی خیلی سخته...برای منم همینطور ، ساعتها باید بشینیم مشق و دیکته بنویسیم هر روز.
اما خب گریزی نیست و اینهم بخشی از زندگی هست که باید بگذره.
الان دو سه روزه میخوام خونه رو تمیز کنم ، دست و دلم به کار نمیره.امیدم به فرداست که کلا همسر سرکاره و از صبح مشغول میشم.
من هرسال قبل از تولد حنا ، یه تمیزکاری اساسی میکنم.
حالا امیدوارم فردا دیگه اون تمیزکاری هم انحام بشه و از همه مهمتر اینکه تا ۴ شنبه دوام بیاره😎 اینش مهمه.
باید چند تا ریمیکس دانلود کنم و هدستمم فول شارژ کنم😂🤭، حجم کار بالاست آخه😆.
دیروز اومدم بنویسم ، ازون روزایی بود که مدام حالم در نوسان بود ، اونم بصورت لحظه ای...
بعد یکی دو خط که نوشتم گوشیم زنگ خورد...
یکی از دوستهام بود که بشدت حالش بد بود.
۱ساعت و نیم باهم حرف زدیم تا آروم شد ، نگاه به ساعت کردم ، ساعت ۲ بود و من هنوز حتی غذامم درست نکرده بودم.
دیگه تند تند غذا رو آماده کردم.
همون تلفن باعث شد من ازون همه بالا و پایین احوالاتم بیرون بیام... هر لحظه دلم یه چیزی میخواست و یه هوایی داشت.
یه لحظه میخواست زیر بارون باشه با چتر وسط جنگل!
یه لحظه میخواست کنار یه شومینه باشه روی راک و یه ماگ خیلی قشنگ بابانوئلی توی دستش و یه نسکافه ی داغ!
یه لحظه دلش کوهستان میخواست و کلاه بافتنی و شال و بوت و همون ماگ قشنگه توی دستش و نشستن روی نوک بالاترین قله!
یه لحظه هم دل و قلبش میخواست بیرون بیاد از توی سینه ش!
حالا اینها به کنار...
وسوسه ی خرید هم بود...
دلم میخواست برم بیرون و یه چیزی بخرم
اما چی؟؟؟ ...نمیدونم!!!
یه چیزی میگم یه چیزی میشنوید ، یعنی افتاده بودم به جون خودم ، حسسسابی.
اون موارد بالا که منتفی بودن همشون ،شانس آوردم همسر ماشین رو برده بود و الا معلوم نبود با تنها گزینه ی روی میز که همون خرید بود چه بلایی سرخودم می اوردم 😂😂😂
هوا هم فوق العاده سرد بود و هیچ رقمه نمیشد بدون ماشین بیرون رفت و به خیر گذشت🤭
امروز تکالیف حنا رو دارم بعلاوه ی درست کردن نهار و شب هم که خونه ی مادرشوهر مهمون هستیم.
امیدوارم توی این سرما کسی گرسنه و بدون سرپناه نباشه🙏
دلهاتون گرم به گرمای عشق و آرامش🔥
- ۰۰/۱۰/۱۶
سلام :))
همچین گفتی قطب و سرما رفتم کنار پنجره میبینم نه اونقدرا هم سرد نیست که، نکنه واقعاً تو قطبی و نمیدونستم😂 سلام منو به پنگوئنها برسون😆😆 شایدم کمی سرمایی باشی البته!
واقعا برای همه چیزایی که گفتی جز شکر چیزی نمیشه گفت❤️🌷