- ۰۰/۰۹/۱۵
- ۷ نظر
سلام ، صبحتون بخیر دوستای قشنگم💜
ساعت ۷ و ۵۶ دقیقه س...
حنا رو رسوندم مدرسه و برگشتم.
وقتی رفتیم توی مدرسه نزدیکهای در سالن یه دختر کوچولوی ریزه میزه
داشت گریه میکرد و میگفت مامان دوستت دارم...
مامان دوستت دارم.
ای جانم...
رفتم پیشش گفتم چرا داری گریه میکنی؟ چی شده؟
با گریه گفت ، اومدم توی مدرسه هیچکس نبود...
در سالنم قفله و باز گریه...
گفتم اشکال نداره عزیزم... این دختر منه اسمشم...
من پیش هر دوتاتون میمونم تا هم دوستاتون بیان
و هم در سالن باز بشه.
دیدم یهو گریه ش بند اومد و خوشحال شد.
کلاس اولی بود.
موهای بور...چشای مشکی و خوشگل، اینقدر با نمک بود.
در سالن باز شد و بلند زد زیر خنده ...
فرستادمشون توی سالن.
دیدم رفت و برگشت.
گفتم چی شده؟ گفت هیچکس توی کلاسمون نیست.
گفتم بیا بمون پیش من هر کدوم از دوستات که اومدن
باهاشون برو تو.
اومد و کلی هم برام تعریف کرد😅
یه خانم اومد ، انگار میشناختش بردش تو.
منم رفتم ببینم کلاس حنا کجاست و چجوریه.
دیدم کلاس روبروی حنا اینا تنها و ناراحت نشسته سر میزش.
رفتم گفتم خوبی؟ گفت آره.
گفتم الان دوستات یکی یکی میان ، ناراحت نباشیا ، گفت باشه.
برگشتم سمت حنا داشتم برای اون دست تکون میدادم
دیدم یکی دیگه با گریه رسید😁
گفت خانوووم...
گفتم جانم....
گفت کلاس خانم باقری کجاست؟
نشونش دادم گریه کنان رفت سمت کلاس.
گفتم چرا گریه میکنی ، چی شده مگه؟
جواب نداد.
رفت توی همون کلاس دخترک اول.
اسم اون اولی زینب بود.
ساکت نشسته بود ، بهش گفتم زینب حالا ک دیگه تنها نیستی ، من میرم.
دوستتم که اومد با همدیگه تعریف کنید تا بقیه دوستاتونم بیان.
با خوشحالی گفت باشه.
ترسهای توی زندگی هم همینطور هستن...
ما ادمها گاهی سریع قالب تهی میکنیم و هراسان خودمون رو به این در و اون در میزنیم.
غافل ازینکه یکی هست که همیشه هست ، هوشیار و بیدار...
حتی پلک هم نمیزنه.
کنارمونه ، هر لحظه .
ما مثل زینب میترسیم و میلرزیم و فکر میکنیم دنیا به آخر رسید و دیگه همه چی تموم شد و بدتر از این نمیتونه باشه ، و حالا چی میشه و هزار فکر و خیال...
اما او... با صبوری ، با مهر ، با توجه ، که همه هم خالص و نابه ، هرلحظه کنارمونه ، مراقبمونه ،دستمون رو میگیره ،بهمون پناه میده و توی دلمون بذر امید میکاره.
گاهی میشه لقمه ی نونی و میرسه به دست گرسنه ای...
گاهی میشه پزشکی ، دارویی ... و میرسه به دست مریضی.
گاهی میشه یه سرپناه و میرسه به دست بی پناهی.
گاهی میشه انسانی که اندوهی رو از دل کسی برمیداره.
گاهی میشه یه پرنده که با صداش ، هوش از سر آدم میبره.
گاهی میشه ...
همه چیز هست و همه جا هست...
چقدر خوبه که هست💜
🔶 تکه ای از پازل زندگی( به تقلید از ارامش عزیز):
حنا ،دستاش رو حلقه میکنه دور کمرم و میگه : قربون مامان لاغرم برم(مثلا میخواد بگه رژیمت موفق بوده)
پیشونیش رو میبوسم و میگم خدا نکنه ،عزیزم.
بعد چند قدم میره و برمیگرده میگه گوشت رو بیار یه چیزی بهت بگم...
سرم رو خم میکنم پایین ، در گوشم میگه ؛ حتی اگر رژیمم نگرفته بودی و اینقدر لاغر نشده بودی ،باز من دوستت داشتم مامان.
محکم بغلش کردم و نمیدونستم برای این حجم از مهر و صداقتش چکار کنم.
عزیز دلمممم.
متوجه انتقاد اطرافیان میشه و برای اینکه من انگیزمو از دست ندم ، و به حساب خودش منو تشویق کنه ، اینطوری دلبری میکنه💜
- ۰۰/۰۹/۱۵
و هو معکم اینما کنتم
او با شماست، هر جا که باشید...