زندگی من

میوه های داخل بازار از شدت تازگی و زیبایی و خوشرنگی شبیه میوه های مصنوعی بودن.

منکه دلم ضعف میرفت برای تک تکشون.

دلم میخواست برم همشونو بو کنم و ببوسم و باهاشون حرف بزنم.

بچه ها به طرز عجیبی روح من لطیف شده بود...

دلم میخواست برای همه چیز بمیرم.

چه سبزی هایی وااای... انگار رنگشون با رنگ تموم سبزی ها فرق داشت...

زیتون های خوشبو و خوشرنگ...

مرکبات دلربا...

فلفل های ریز و درشت و با نمک و یه عاااالمه چیز دیگه.

مرغابی هایی که توی سبد بودن برای فروش...

کدو...

ترشی سیر...

رب انار و کلی صنایع دستی.

اونروز ساعت ۳ و نیم بود برگشتیم.

استراحت کردیم و عصر رفتیم دریا که صید ماهی رو ببینیم اما گفتن تا صیاد ها برگردن دو سه ساعتی طول میکشه ، تازه رفتن.

هوا داشت تاریک میشد...

یه کم توی ساحل موندیم و غرق تماشای غروب آفتاب شدیم.

اونقدر اون منطقه بکره که با ماشین میرفتیم لب ساحل.

یعنی طول مسیر لب دریا رو با ماشین میشد بری.

لب به لب آب و ساحل!

میخواستیم از صیادها برای شام ماهی بگیریم که نشد.

رفتیم از داخل روستا و از صید صبح ماهی گرفتیم.

برگشتیم خونه.

 

جای همگی سبز ماهی اونشب خیلی خوشمزه بود.

تازه و خوش طعم.

دیگه خیلی خسته شده بودیم.

اونشب ۱۱ و نیم خوابیدیم.

بازم صبح فردا ، زود بیدار شدم به عشق رفتن توی فضای حیاط.

اونروز رفتم عکاسی.

آقای صاحبخونه داشت به اردکها غذا میداد...

تا من دید یه لبخند زد و گفت سحر خیزی کردی دخترم.

گفتم بله... خواب که همیشه هست.

حیف این همه زیبایی نیست که آدم بخوابه؟

 

یه دل سیرررر عکاسی کردم و باز قربون صدقه ی تک تک

چیزایی که میدیدم رفتم.

یه کم بعد همسر هم بهم ملحق شد.

اونروز قرار بود بریم جنگل و انزلی.

بساط جوجه رو از شب قبل آماده کرده بودیم.

بعد از صبحونه راه افتادیم به سمت جنگل گیسوم.

تا چشم کار میکرد نور بود و سرسبزی...

طراوت بود و زیبایی...

درختهایی که سر به آسمون کشیده بودند و به نظر میرسید به خدا نزدیکترن!

خاک نرم و مرطوب...

صدای پرنده ها ، در دل سکوت جنگل و آرامش محض.

منم که دیگه هلاااک... واقعا داشتم از دست میرفتم🤭

 

چشمهام میخندید...

لبهام میخندید...

همه ی وجودم میخندید و یکجا لذتها رو می بلعید.

خدایا... دیده ی بینا چقدددر باارزشه.

اینهمه سال کر و کور زندگی کردم و حالا میفهمم چه لذتهایی رو از دست دادم.

 

حنا اصرار داشت که همون لحظه کنار ساحل گیسوم هم بریم...

این بود که تغییر مسیر دادیم و بعد از کلی ساحل گردی برگشتیم جنگل.

همسر مشغول غذا شد و منم با گوشیم کمی اونطرفتر مشغول عکاسی بودم.

از خونه وضو گرفته بودم.

چه نمازی میشد وسط اونهمه دلبری و قشنگی.

با صدای پس زمینه ی پرنده ها.

 

عصر میخواستیم بریم انزلی.

خب طبیعتا شهر ها جاذبه ی طبیعت روستا رو ندارن.

اونجا هم به دیدن بندر انزلی و قایق سواری گذشت.

راننده قایق برامو موزیک گذاشت با صدای بلند و مارو توی تالاب انزلی می چرخوند.

 

غروب برگشتیم.

خانم صاحبخونه به استقبالمون اومده بود و کلی ابراز دلتنگی میکرد که امروز ندیدمتون.

کلی تعارف کرد که شام رو کنارشون باشیم.

اما قبول نکردیم و قرار شد بعد از شام به صرف چای و میوه بریم توی بالکن کنار هم بشینیم.

پیرمرد لباس محلی پوشیده بود.

ای جانمممم...

من کلا میمیرم برای لهجه ی شمالی و اونشب فقط با لذت تمام گوشهامو برای شنیدن تیز کرده بودم.

از خودشون میگفتن... از بچه هاشون... از سختی هایی که کشیدن.

آقا میگفت که با خانمش نسبت فامیلی دارن و زمانی که رفته خواستگاری خانم پدرش مخالف بوده.

چندین بار میره اما پدر موافقت نمیکنه ایشونم به خانمش میگه بیا با هم فرار کنیم ، و فرار میکنن.

فکر کن....

حدود ۴۰ ، ۵۰ سال پیش😊

خانم خونه که روزآخر اسمش رو پرسیدم ، سرور خانم ، یه خانم خوش خنده و فوق العاده خوش اخلاق ، خوش چهره و باکلاس بود.

توی جوونی هاش آرایشگر بوده و بقول خودش عروس درست میکرده.

الهی بگردم... از بس تنها هستن فقط دوست داشتن حرف بزنن و ما بیشتر شنونده بودیم.

همون شب متوجه شدم که خرمالو برای فروش هم دارن.

منم که عاااشق خرمالووو ، عنان و اختیار از کفم رفت.

قرار شد صبح زود آقای خونه برامون ۱۰ کیلو خرمالو بچینه.

خانوم با سخاوت تماااااام گفت ۴ کیلو هم هدیه بهت میدم😍

عزیزممممم.

اون شب خیلی خوب بود اما آخرین شبی بود که توی اون خونه بودیم.

دلم بارون میخواست ، خانوم گفت قبل ازینکه شما بیاید یکهفته پشت سر هم بارون می بارید ، خدا کنه تا شما اینجا هستید بارون بیاد تا دخترم بارون رو ببینه🥰

هوا ابر شد اما بارون نیومد.

 

با کلی مهر و عشق از هم خداحافظی کردیم و رفتیم که بخوابیم.

صبح زود باز بیدار شدم و زدم بیرون که دیگه از روز آخر حسابی استفاده کنم.

وقتی رفتم بالا آقای خونه داشت خرمالو میچید.

سرور خانم گفته بود که هرچی دوست دارید بچینید و بخورید.

راستش دلم یه خرمالوی گنده ی شیرین میخواست که صبح ناشتا بخورم 🤭اما تا به اونروز نخورده بودم.

وقتی آقای صاحبخونه کارش تموم شد سه تا خرمالو گذاشت کنار بالکن.

بهش خسته نباشید گفتم و گفتم با اجازه تون من یه دونه ش رو برمیدارم.

گفت اینا رسیده ان برای شما گذاشتم.

رفتم زیر شیر آب شستمش و همونطور که دلم میخواست

ناشتا خوردمش😋

اون لحظه لذتی بالاتر ازین برام نبود .

برای چندمین بار چرخیدم و چشمها و گوشهامو‌ نوازش دادم.

ازگیل های دوست داشتنی ...

چطور شما رو ندیده بودم!

 

رفتم پایین صبحونه خوردم و وسایل رو جمع کردم.

صبح جمعه بود.

مقصد مکانی به اسم امامزاده ابراهیم بود.

یه جایی بالای کوه و حالت ییلاقی.

لای ابر و مه.

مسیر سر سبز و کوهستانی.

 

سرور خانم میگفت وقتی برید جاتون خیلی خالیه.

میگفت من هرگز دیشب رو که با هم نشستیم و تعریف کردیم فراموش نمیکنم.

ازش شماره تلفنش رو گرفتم.

گفتم بهت زنگ میزنم برای احوالپرسی.

گفت باز هم بیاید.

ما هم گفتیم حتما، ما دیگه بیایم شمال غیر از اینجا جایی نمیریم.

کلی گفتیم و خندیدیم ، حساب کتاب کردیم.

قبض های موبایلشون رو براشون پرداخت کردیم.

خیلی خوشحال بودن ازینکه اینهمه راه رو نمیخواستن برن بانک برای پرداخت قبض.

حافظه ی گوشی هاشون پر شده بود اونا رو هم براشون پاک کردیم.

و خلاصه...

طول کشید تا خداحافظی کنیم.

کلی چیز میزم همینطوری دادن بهمون...

خودمونم ازشون بادوم زمینی با پوست و لوبیا و خرمالو خریدیم.

تا دم در برمیگشتم و نگاه میکردم سرور خانم برامون دست تکون میداد.

 

راهی امام زاده ابراهیم شدیم و رفتیم و رفتیم تا بالای کوه.

موسیقی گذاشتیم و همخوانی کردیمو چیزی جز زیبایی ندیدیم.

بالاخره رسیدیم به بالای کوه.

خونه های چوبی برای اسکان مسافرها... رود خونه... مغازه های رنگ و وارنگ.

و امامزاده ای با گنبد نقره ای وسط سبز مطلق.

ماشین رو پارک کردیم و پیاده رفتیم سربالایی ها و سرپایینی ها رو .

خانمهایی رو دیدم از اهالی همونجا که بافتنی میبافتن ، پاپوش ... دستگیره و ...

بعد میدادن به مغازه ها برای فروش.

مقداری خرید کردیم.

دم ورودی امام زاده دو تا پیرزن بودند که شمع میفروختن.

یکیشون پله ی پایین و اون یکی چند تا پله بالاتر نشسته بود.

اون پایینی پیرتر بود.

اول که وارد شدیم با لهجه گفت بیا شمع بخر. گفتم برمیگردم ، بزار برم خریدامو بکنم میام.

گفت قبولت دارم برو شمع روشن کن بعد بیا پولشو بده.

همزمان اون بالایی هم تند تند صدام میزد، براش دست بلند کردم.

به پایین گفتم قول میدم که بیام لبخند زد و گفت باشه.

 

جاهای مختلفش رو گشتیم و برگشتم سمت امامزاده که نماز بخونم و شمع بگیرم.

از توی ماشین پول برداشتم و رفتم.

دیدمش...خندید.

گفتم دیدی بهت گفتم میام ، یه شمع بده.

چند تا درمیون دندوناش افتاده بود ولی خیلی بانمک بود.

یه کت مشکی با یه روسری مشکی پوشیده بود.

زیر روسریشم ازینا بود که شمالی ها میبندن به پیشونیشون.

شمعو داد دستم ...نگاهش کردم گفتم خیلی دوستت دارم

خندید ، گفتم عاشقتم ، خوشم میاد ازت.

گفت من تو رو عاشقم... من نوکرتم من چاکرتم.

گفتم نگو عزیزمممم تو خانمی.

بهش گفتم میرم شمع روشن میکنم و برمیگردم پیشت.

گفت باشه.

گفتم میخوام باهات عکس بندازم ، قبول میکنی؟؟؟

گفت بعععععله بععععله.

خندیدمو رفتم.

حالا توی همین حین اون بالایی هم تند تند میگفت دختر جااااان ... آآآی دخترررر جاااان بیااااا بیااااا.

رفتم پیشش.

گفت از اولم من صدات کردم ولی تو رفتی پیش اون.از منم بخرررر.

گفتم پول نقد ندارم ، کارته.

گفت اشکال نداره از مغازه روبرو بگیر.

گفتم باشه بزار برم پول بگیرمو بیام.

گفت نه شمع بگیر روشن کن بعد برو.

گفت من دوتا میدم ده تومن ، اون یکی میده ده تومن.

خندیدم گفتم اشکال نداره.

با سه تا شمع توی دست رفتم سمت جای مخصوصی که شمع روشن میکردن.

به نیت همه ،به نیت هممممممه ی آدمها روشن کردم.

 

برگشتم رفتم که پول بگیرم.

وقتی پول گرفتم و رفتم سمتشون اون پایینیه گفت ، خانم خانم شمع بخر.

گفتم بلا ، الان ازت گرفتم ،یادت رفت ، خندید.

گفت بیا عکس بگیریم گفتم باشه.

گفت با روسری مشکی نمیگیرم بزار روسریمو عوض کنم

من متوجه نمیشدم چی میگه ، فکر کردم روسری منو میخواد ، چندبار تکرار. کرد ، نفهمیدم.

بلند و با تعجب گفت ؛ تو رو حاااالی نمیشهههه؟؟؟!!!!!

گفتم نه.

یه آقا اونجا بود برام توضیح داد ک چی میگه.

از توی پلاستیکش یه روسری قواره بزرگ دراورد و سر کرد.

گفت عروسم برام گرفته.

کلی سر ب سرش گذاشتم.

بعد گفتم ببینم تو چرا ماسک نزدی؟؟؟

گفت نمیزنم.

گفتم باید بزنی ، کرونا میگیریاااا.گفت نه. من سوزن زدم( منظورش واکسن بود).

خلاصه آماده شد و عکس گرفتیم.

حالا اون بالاییه مدام میگفت بیا با منم بگیر😅

گفتم باشه میام.

این پایین ژست جدی گرفت و ازش عکس انداختم ، تکی و با خودم.

تموم که شد ازش تشکر کردمو رفتم.

بالاییه ماسک داشت. گفتم ماسکتو بده یه لحظه پایین که قیافه ت معلوم باشه.

کلللی قربون صدقه م رفت.

از اون یکی خیلی جوونتر بود اما دندون نداشت.

ماسکو داد پایین و خندید ، دوربین روی سلفی بود.

روی صفحه عکسشو دیدم و گفتم وای تو چقدر خوشگلی...

گفت منننن! با ذوق گفت خوشگلم؟

گفتم بله خیلی زیاد.

یعد عکس گرفتیم با هم.

نمیدونید این زن چقددددر دعا میکرد.

چقددددر قربون صدقه ی من میرفت.

منم کلی نازش کردم و بهش گفتم که دوستش دارم.

دلش قنج میرفت و ابراز محبت میکرد.

 

رفتم سمت امامزاده که نماز بخونم.

موقع برگشت باز دیدمشون برام دست تکون دادن.

 

همسر زنگ زد و گفت من کنار ماشینم.

گفتم منم الان میام.

با وجود طبیعت زیباش نمیدونم چرا اینقدر اونجا غم داشت!!!!

دلم نمیخواست دیگه بمونم با اینکه قرار بود ما یه کلبه ی جنگلی بگیریم و اونروز و شب رو بمونیم و فردا بعداز کلاس حنا حرکت کنیم به سمت شهرمون.

به همسر گفتم بریم ناهار بخوریم و بعدش حرکت کنیم.

اینجا نمونیم.

گفت جدی؟؟؟

گفتم آره ، چرا اینقدر اینجا دلگیره؟؟؟

گفت منم همین حس رو دارم.

نهار خوردیمو حدودا ۳ و نیم اینا بود که حرکت کردیم و اومدیم به سمت خونمون و آخر شب رسیدیم.

جاده فوق العاده شلوغ بود.

تهرانی ها داشتن برمیگشتن به شهرشون.

 

سفر خیلی خوبی بود...

بموقع و به اندازه ، پر از حسهای خوب.

پر از جریان عشق.

دلم میخواست با تموم آدمها ارتباط برقرار کنم.

باورتون میشه حتی با گاوها هم...

براشون دست تکون میدادم و بهشون میگفتم مااااا🤭

 

اونجا سگ خیلی زیاد بود خیلی.

ازادانه برای خودشون میچرخیدن و هرجا که بودن همونجا میخوابیدن.

مثلا توی انزلی یه سگ با ۵ تا توله قشنگ برای خودشون توی پیاده رو قدم میزدن و خرامان خرامان میرفتن😁

 

توی امامزاده ابراهیم موقع غذا یه سگ اومد سمت ما.

من خب میترسم... همش به همسر میگفتم تو رو خدا یه کاری کن نیا.

این سگ اینقددددر باهوش بود که وقتی میومد سمتم بهش میگفتم نیا نیا ، همونجا مینشست!!!

براش غذا ریختیم و تا ما اونجا بودیم از کنارمون نرفت😁

 

متفاوت ترین سفر عمرم رو تجربه کردم۰

به جرات میتونم اینو بگم.

خدای مهربونم درهایی رو به سمت قلبم باز کرد که خیلی وقته منتظر باز شدنشون بودم.

 

توی این سفر ، مادر همسر هم همراهمون بود🙂

 

 

جای همگی سبز بود💚

 

توی پست بعدی عکسها رو میذارم.

البته با رمز.

 

شب به آرامش🌛

 

  • مامانی ...

نظرات  (۹)

  • یاسی ترین
  • مرسی که نوشتی 😍😍😍 خیلی خوب بود 🥺🥺🥺♥️♥️♥️ 

    میگم چند وقت بود سفر نرفته بودی 😂😂😂 الهی ذوق داشتی همش 🥺🥺🥺

    منم همیشه اینطوریم از اول ذوق دارم تا آخر 😁

     

    عالی بود 👌 

    منتظر عکساییم

    پاسخ:
    ♥️♥️♥️
    قبل از کرونا رفته بودم.
    مازندران خزرشهر، ویلاهای دولتی از طرف محل کار همسرم.
    منتهی مشکلم اون دید واقعی بود که نداشتمش.
    همه چیز برام عادی و معمولی بود.
    تا اینکه اینبار...

    ممنون🌷
    😉


    حال نه چندان جالبم با خوندن لذت‌هایی که بردی خوب شد :) 

    انگار لحظه‌ لحظه اونجا بودم و هرچیزی که نوشتی رو دیدم 

    الان تازه رسیدم خونه، برم چمدونا رو باز کنم😂 

    ان‌شءالله همیشه به سفرهای اینچنینی با گوش و چشم باز💚🌻

    پاسخ:
    ای جااان💜

    حال بد ازت دور باشه الهی🙏

    😅😅😅🤭🤭🤭

    ممنونم ممنونم🌷


    چه قشنگ مینویسی

    پاسخ:
    قشنگ تویی عزیزم💜

    چقد خوب توصیف کردی همه چیزو

    همیشه به سفر و خوشگذرونی

    واای منم عاشق خرمالوام

    دلم رفت😍💚

    پاسخ:
    قربونت برم عزیزم
    مرسی💜♥️💚

    عه! چه تفاهمی😋😘

    چه خوب که رفتین و حال و هوات عوض شد (:

    تعریف کردنت با عشق لذت خوندن این سفرنامه رو چند برابر میکنه ^_^

     

    پاسخ:
    مرسی ریحانه جان
    خیلی خوب بود.

    ممنونم😊😊😊😊💜💜💜

    عزیزم من چیجوری رمزو ازت بگیرم؟

    واتساپ کن برام

    پاسخ:
    میفرستم برات
    بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

    سلام ****** جانم.

    صبحت بخیر عزیزم.

    چند روزی بود که نتونسته بودم برات کامنت بنویسم گلم.اما هردو تا سفرنامه تو با حوصله و دقت خوندم.

    مرسی که انقدر قشنگ و جذاب توصیفش کرده بودی.اصلا کیف کردم از خوندنش و دقیقا خودمو همونجا و توی همون حال و هوا تصور میکردم...عالی بود...

    چه خوب که رفتین مسافرت و بهتون این همه خوش گذشت.واقعا آدم هرچندوقت یکبار نیار به سفر داره تا رفرش بشه و روحیه بگیره...

    حناخانوم گل هم که حتما کلی کیف کرد و بهش خوش گذشت.

     

    رمز سفرنامه ی سه رو اگر که خصوصی نیست برام بذار لطفا.

    میبوسمت.

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    ممنون ک میخونی😘


    قربونت برمممم☺️☺️☺️☺️

    آره واقعا.
    تو هم بعد از اسباب کشی حتما برو.

    لوووففف اونکه خیییییلی😉

    فرستادم گلم.
    فراموش کرده بودم

    وااای خیلی خوب توصیف میکنی لعنتیییی

    خدارو شکر که خوب بوده و خوش گذشته.

    خانمی رمز لطفااا

    پاسخ:
    😅♥️😅♥️
    قربونت😘
    دایرکت میشه عزیزم😎😊

    چه قشنگ آخه😍

    همیشه به خوشی

    پاسخ:
    😊♥️😊♥️😊♥️
    ممنون😘

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی