زندگی من

سلام سلام

صبح ۳ شنبه بخیر 💜

بالاخره فرصت شد تا بیامو بنویسم.

چند روزی هست از سفر برگشتم اما خب اصلا نشد که بنویسم.

 

هفته ی گذشته ، همچین روزی بود که خیلی یهویی طور تصمیم گرفتیم بریم مسافرت.

همسر یکهفته مرخصی داشت و از طرفی هم خیلی زیاد احتیاج به یه سفر داشتیم.

روز سوم مرخصیش بود که رفته بود یکسری کارای بانکی انجام بده ... حدود ساعت یازده بود زنگ زد بریم شمال؟؟؟

گفتم نمیدونم دلم که خیلی میخواد ولی کلاسهای حنا چی؟

گفت کتاب و دفتراش رو بردار ، کلاسش که آنلاینه.

سرتون رو درد نیارم...

بالاخره تصمیم رو نهایی کردیم و ساعت ۳ و نیم همون روز چمدون رو برداشتیم و رفتیم.

از همون لحظه که نشستم توی ماشین نیشم باز بود تا اون لحظه که برگشتیم🤭

فقط خدا میدونه چقددددر احتیاج داشتم.

اینبار گیلان رو برای سفر انتخاب کردیم.

مقصد یه خونه ی روستایی بود که بواسطه ی یکی از اقوام هماهنگ شد.

حالا چرا خونه ی روستایی.

اولین دلیلش شاید بظاهر کرونا بود ، اینکه روستاها کم جمعیتترن و امکان آلودگی کمتره.

اما مهمترینش بنظر من زیبایی بی نظیر یک روستا

و طبیعت و اصالت و سادگیش بود.

حس میکنم باید میرفتم توی یک روستای فوق العاده تا خیلی چیزها رو بدست می اوردم که شاید توی هییییچ هتل چند ستاره ای بهش نمیرسیدم.

 

سه شنبه که حرکت کردیم ، ۲ و نیم بامداد رسیدیم به مقصد.

پیر مرد و پیرزن اصیل رشتی تا اون ساعت از شب منتظر ما بودن و وقتی که رسیدیم با چهره های زیبا و کلام زیباتر و پرمهرشون ما رو نوازش کردن و اونقدر عشق و محبت سرمون ریختن که دلم میخواست همونجا قلبم رو در بیارم و بهشون بدم.

بسمت سوئیت راهنماییمون کردن...

سوئیتشون تموم امکانات رو داشت و بسیار تمیز و نوساز بود.

اونشب خوابیدیم فکر میکنم حدود ۳ و نیم بود.

ساعت ۶ بیدار شدم! بدون اینکه کوچکترین احساس خواب آلودگی ای کنم.

هوا داشت کم کم روشن میشد.

مانتومو پوشیدمو زدم بیرون. حنا و باباش خواب بودن.

وای از اون لحظه ای که وارد فضای حیاط باغ مانند شدم...

باور کنید متوجه تصفیه ی روح و روانم میشدم.

اینقدر ملموس بود.

همه جا پر بود از زیبایی.همممه جااااا.

نمیدونستم کدوم طرف رو نگاه کنم فقط لبخند میزدم و قربون صدقه ی هر اونچه که میدیدم میرفتم.

پله ها رو بالا رفتم و رسیدم به یک بالکن که بالاترین نقطه ی خونه بود و ازونجا روستا پیدا بود ...

کوه و جنگل و مه یکطرف بود و دریا طرف دیگه.

واقعا توصیف لذتش سخته ، یعنی میشه گفت توی کلام نمیگنجه و فراتر از این گفتن هاست.

همینطور که محو تماشا بودم و روح و چشمم رو غرق لذت کرده بودم متوجه صدای فوق العاده ی پرنده ای شدم که داشت میخوند.

بیشتر دقت کردم... پرنده های دیگه ای هم بودن که سمفونی حیرت انگیزی رو اجرا میکردن!

کم کم هر جانور و پرنده و چرنده ای که دارای صدا بود به صدا در اومد!!!

همه با هم میخوندن و این باعث حیرت من شده بود.

همونطور که ایستاده بودم متوجه پیوستن تک تکشون به این جمع میشدم.

پرنده ها که فکر میکنم یکیشون بلبل بود ، سهره و حتی گنجشکها...

گاوها...مرغ و خروسها...حتی سگها !

همه با هم صدا میدادن!

یاد این بیت شعر افتاده بودم:

هرکس به طریقی صفت حمد تو گوید

بلبل به غزل خوانی و قمری به ترانه.

واقعا غیر از این چی میتونست باشه!؟!؟! اون ساعت از صبح... اونهمه صدا...

اونم صداهای آرامشبخش و زیبا ، نه آزار دهنده.

داخل محوطه چرخیدم... با همون نیش باز.

و نمیگذاشتم کوچکترین منظره و تصویری از جلوی چشمم در بره.

من باید میرفتم توی اون روستا و اون خونه تا دیدن واقعی و هوشمندانه رو تجربه میکردم.

چیزی که سالهاست آرزومه.

درست دیدن رو بلد نبودم هیچوقت.

همیشه خیلی عادی از کنار همه چیز گذشتم.

کم نرفته بودم سفر و بعضا شمال ، اما اینبار با هربار خیلی فرق داشت.

درختای زیبای خرمالو از یکطرف... پرتقالهای سبز نارس از طرف دیگه...

انارهای کوچیک ترک خورده...

کدوهای تنبل و تپلی...

غاز و اردکهایی که توی استخر آبتنی میکردن و معلوم نبود از چی برای هم تعریف میکردن!

برنج های خوشبو و معطر...

برگهای پاییزی...

گلدونای آلوئه ورا...

بوته های کدوهای تزئینی و کوچولو...

خونه ی زیبا...

محصولات کشاورزی و ترازو و سنگ ترازوی پیرمرد.

انواع لوبیا و حبوبات... بادوم زمینی...بوته های کیوی.

لباس های اویزون شده ی مخصوص باغداری و چکمه های بلندش.

خدای من....

هرچی بود اصیل و ارگانیک بود...

هرچی بود زلال و پاک بود...

از بوی نم و رطوبت که برای من خوشبوترین بود که نگم دیگه...

توی تمام لحظاتی که داشتم اونجا میگشتم تمام حواس پنجگانه ام به تکاپو دراومده بود.

میدید... میبوئید... لمس میکرد...میشنید...فقط نچشید چون دلم نمیخواست بدون اجازه باشه.

کم کم خورشید طلوع کرد.

چه طلوع زیبایی...

چقدر خوشرنگ و چشم نواز.

اونجه حتی نسیم هم جلوه گری میکرد.

خودش رو میکشید روی گونه ها و دستهام و من با لذت تمام تماشا میکردم و شکر بابت حضور در اون لحظه.

برگشتم باز به بالاترین نقطه ی خونه و اون بالکن بزرگ و زیبا.

یه تاب اونجا بود. سوارش شدم و رفتم توی رویا و لحظه ای لبخند از لبم نرفت.

این چند روزی که اونجا بودم حقیقتا فکر و ذهنم خاموش بود.

افکار و نشخوارهای آزار دهنده ی ذهنی هم انگار به مرخصی رفته بودن!

هر چه بود فقط تماشا و لذت و غرق شدن بود.

هیچ دغدغه ای... هیچ فکر ازار دهنده ای نبود.

 

وقتی که حسابی صبحونه ی روحم رو بهش دادم برگشتم پایین.

همسر بیدار شده بود.

حنا هم کم کم.

صبحونه رو آماده کردم و بعدش بساط درس و کلاس آنلاین.

حنا دلش میخواست اونجا رو کشف کنه بخاطر همین برخلاف قولی که داده بود خیلی بازیگوشی کرد اونروز.

و من همونجا هزاران بار شکر کردم بابت اینکه فقط اون روز یعنی چهارشنبه رو کلاس داشت و بقیه ش رو آزاد بود.

انگار خانم معلم هم میدونست ما رفتیم سفر ، اون روز کلاس رو ساعت ۱۱ تعطیل کرد و به بچه ها نیم ساعت رو فرصت داد تا نگارششون رو تکمیل کنن و عکس بفرستن🤭

حنا سریع انجام داد و پیش بسوی ساحل.

ساحلی که ۵ دقیقه باهاش فاصله داشتیم!

بکر... زیبا...تمیز...نزدیک.

باز تموم وجودم شد چشم!

دیدم و دیدم و دیدم.

هرکس برای خودش گوشه ای مشغول جذب و تبادل انرژی بود.

حنا توی آب ، من کنار ساحل و همسر چند متر اونطرف تر از من.

قایق های ماهیگیری داشتن آماده میشدن برای صید.

خدای من... چقدر همه چیز قشنگ بود.

بعد از انجام مراحل مخصوص ، راهی دریا شدن.

شنیده بودیم که لحظه ی برگشت صیاد ها و ریختن ماهی های فراوون از داخل تورهای ماهیگیری کنار ساحل یکی از زیبا ترین لحظه هاست اما متاسفانه نصیب ما نشد.

 

حنا تا تونست صدف جمع کرد...

قلعه درست کرد...

و خودش رو به موجها سپرد.

 

زدم ب دل آب...

عظمت و زیبایی دریا منو گرفته بود و فقط اشک بود که از چشمهام بیرون میریخت.

شاید اونها هم چشمهام رو شستشو میدادن تا بهتر ببینم.

نیایش کوچیک اما دلچسب و عمیقی رو در آغوش دریا تجربه کردم و با صورتی خیس از هجوم اشکها به ساحل برگشتم.

سبک... رها... روان...

خوب که لذت بردم مشغول عکاسی شدم.

عشق دوست داشتنی من.

بعد از دریا رفتیم چهارشنبه باز.

وای من عاشق بازارهای محلی شمالم.

پر از فراوونیه...

پر از تازگی...

پر از عشق...

پر از تلاش...

پر از رنگ و بوی خدا...

پر از رنگ...

پراز طعم...

پر از عطر...

پر از نواهای زیبای گویشهای محلی...

پر از مهر...

پر از خوشبختی.

 

مدتها بود دلم یه روسری ترکمن میخواست...

دلم اصلش رو میخواست ، نه فیک.

و حالا رفته بودم توی منبعش و گیج و حیران ازینکه کدومش رو انتخاب کنم.

مگه میشد بین اونهمه زیبایی به یه دونه زیبا بسنده کرد.

به هر شکلی بود یه دونه انتخاب کردم.

بعد تا کردمش و انداختمش روی دستم. همینطور که قدم میزدم توی بازار خانم روستایی تپل و مهربونی با همون گویش بی نظیر خودشون صدا زد ، آی دختر جان... بیا بیا...

رفتم سمتش و گفتم جونم ...

گفت بیا روسریتو بزار توی پلاستیک و بعد با یه لبخند وسیع که چهره ی رشتی اصیلش رو جذابتر میکرد نایلون رو داد بهم و من کلللللی قربون صدقه ش رفتم اونجا.

یه عالمه ازش تشکر کردم و گفتم الهی کسب و کارت پر از رونق باشه.

و همینطور که میرفتم براش دست تکون میدادم ، اون هم.

 

 

ادامه دارد....

 

 

  • مامانی ...

نظرات  (۵)

  • یاسی ترین
  • وای خدای من 😍😍😍😍😍😍😍

    اصلا نمیشه کامنت گذاشت 

    فقط اینکه خیلی برات خوشحالم که این حس و حال رو تجربه کردی 

    چند سال پیش 

    بعد از چندین سال رفتیم حیران دقیقا منم همین حال رو داشتم مثل مجنون ها 

    صبح پاشده بودم رفته بودم توی علف‌های بلند چشمامو بسته بودم به صداها گوش میدادم 

    پستتو خوندم اشکام اومد 

    خیلی حس خوبیه 

    تو اون سفر انقدر مثل ندید بدیدا نخوابیدم و فعالیت کردم مریض شدم 😂😂😂😂

     

    پاسخ:
    عززززیززززم...
    یاسی خوش ذوقم🥰🥰🥰
    پس درک میکنی که چی به سرم اومده😁

    تازه من بلد نیستم خوب توصیف کنم
    مطمئنم اگر به قلم تو یا آرامش بود فوق العاده میشد.

    منم خوشحالم بابت این تجربه ی ناب♥️♥️♥️
    بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

    وااای **** تو روحت دلم خواستتتت

    لهنتی چقدر قشنگ توصیف کردی همه چیو

    جایی که رفتید شخصی بود یا اقامتگاهه؟

    اینجور که تو از تمیزی و باصفاییش گفتی خیلی دلم میخواد منم یکی دو روز برم

    خداروشکر که خوش گذشته بهتون

    پاسخ:
    تو روح پر فتوحم🤭
    تازه نتونستم اونجوری که باید توصیف کنم.

    نه شخصی بود.
    آره تمیز بود و ساده.
    سادگیش رو شاید همه کس نپسنده البته.
    ان شالله جور بشه و بری♥️

    فدااااات😘😘😘

    چه جوری ازت تشکر کنم بابت حس خوبی که از خوندن تک تک کلمات بهم منتقل کردی...

    بی‌نظیر بود...

    بی تعارف و اغراق میگم مثل نوری کلماتت رو بلعیدم و قلبم روشن شد و اونجا که دل به دریا زدی و نیایش کوچک و اصیل و نورانی رو تجربه کردی باهات اشک ریختم 

    بیش باد این احساسات زیبا که جز نگاه خاص خدا به ما کی میتونه بهمون بده اونها رو 

    ممنونم ازت💚🌻🌷🌱

     

     

    پاسخ:
    ای جانمممم...
    آرامش عزیزمممم♥️♥️♥️
    چقدر خوشحالم که به دل همتون نشسته.
    من از شما ممنونم که هستید میخونید و باعث انتقال این حسهای جادویی میشید.

    خداروشکر😍

    الهی آمین... واقعا هیچکس🥺♥️

    ممنون از شما💜🙏💜

    خیلی لذت بردم مامانی

    خیلی قشنگ توصیف کردید

    نوش جونتون

     

    پاسخ:
    نوش روح شما💚💚💚
    ممنونم🌷

    وااااااااااااااااای خدا

    مامانی چقدر قشنگ نوشتی

    چقدر هوس انگیز

    پر احساس

    و لبریز از جزییات شگفت انگیز چنین محیطی

    اون لحظه ات تو دریا رو با همه وجودم میتونم حسش کنم

    چون میدونم خودم هم اگر این سفر رو میرفتم و چنین فضای آروم و زیبایی رو میدیدم همین حس فوق العاده رو میداشتم

    عالی بود واقعا عالی

    پاسخ:
    قشنگتر از شما دوستان؟؟؟!!!
    لطف داری عزیزم😘

    واقعا لحظه ی نابی بود...
    میون اون عظمت...

    قربونت برم♥️😘

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی