- ۰۰/۰۶/۲۶
- ۹ نظر
با انبوهی از حسهای عشق ، دلتنگی و شور ، هیجان ، اشک
و خیلی حسهای مترادف و متضاد دیگه مشغول نوشتن شدم.
با قلبی که از سینه میخواد بیرون بزنه و پر بکشه بدون اینکه علتش رو بصورت
واضح بدونم...
با یه حال خوش ، عاشقانه ، شاعرانه و عارفانه...
همینقدر در هم...
حنا خونه ی بابا ایناست...
باباش سرکاره و من هم موسیقی های فایل my favorite رو گذاشتم روی رندوم و هرلحظه حالم دگرگونتر میشه.
شکر خدا خوبم و قطار زندگی روی ریل همچنان در حرکته، گاهی به سرعت.. گاهی اهسته تر...
و من مثل کسی که از پنجره ی واگن به بیرون زل زده م
گاهی با دستی زیر چونه و لبخندی ملیح چشم به مسیر دوخته م ، گاهی زانوهام رو بغل کردمو بیرون رو نگاه میکنم...
گاهی اشکهای بی امان حلقه میزنن توی چشمهام و وقتی پلک میزنم سیلی از اشک روی گونه هام جاری میشه اما نگاهم همچنان به بیرونه.
یه وقتایی هم غرق لذت تماشا میکنم و مثل مادری که سینه هاش پر از شیر میشه و کاملا حس میکنه اون لحظه رو ، موجی از ورود عشق رو متوجه میشم و با لبخند از همون پنجره مسیر رو نگاه میکنم و چشمهام برق میزنه.
و زندگی تمام این لحظات در کنار همدیگه ست.
خوشا اون روزی که با لبخند و آرامش تموم مسیر رو نگاه کنیم💜
پیشنهاد مامان برای نهار رو رد کردم...
راستش رو بخواید این روزا فقططط دلم تنهایی میخواد،
تمام شبانه روز و بی وقفه!
اصلا یه جور عجیبی شدم.
قبل ازینکه بیایم اینجا تمام وجودم پر میکشید که بیام خونه ی بابا اینا ، اما الان...
مامان میگه قبلا بیشتر میدیمت و من هیچ جوابی برای
این حرفش ندارم!
امروز دلم میخواد فقط موسیقی تزریق کنم به روحم و بعد هم توی دفترهای خواستنی ای که تازه خریدم نوشته هایی رو منتقل کنم.
گمونم امروز دلی طور سپری بشه🥰
گوگولی های دلبرم سلام کردن خدمتتون🥰🥰🥰
- ۰۰/۰۶/۲۶
مامان حنا
چی شده
چرا اینهمه لبریزی