زندگی من

سلام...

عصر روز شنبه بخیر💜

پرده رو زدم کنار و جلوی در بالکن نشستم...

شکر خدا امروز هوا خنکتر بود.

چند دقیقه ای میشه از خونه ی خواهرم برگشتم.

امروز همسر رفت سرکار و من و مامان و خواهرم

دورهمی کوچیکی خونه ی خواهرم برپاکردیم.

 

خب جونم بگه براتون که تنهایی ها و خلوت کردنهای روزانه م رو با دنیا هم عوض نمیکنم...

امروز هم با اینکه خونه ی خواهرم خوش گذشت ، لحظه

شماری میکردم برای برگشتن به خونه.

 

بالاخره با این خونه انس گرفتم...

نمیدونم چون شاید آدم مقاومی ام در برابر تغییرات ، اینقدر طول کشید.

دو روز پیش بود که حس خوب به این خونه رو توی قلبم متوجه شدم و ازین بابت خوشحالم.

بی صبرانه منتظر پاییزم💚🧡💛

و دلم عجییییب یه عکاسی پاییزی توی پارک روبروی خونه میخواد.

دلم‌ میخواد برگها زودتر زرد بشن و بریزن و من دست حنا رو بگیرم و بریم عکاسی.

از بچگی هم پاییز و زمستونای این خونه رو بیشتر دوست داشتم.

هنوزم از یادآوری روزای بارونی و ابریش  دلم غنج میره.

 

نگاه میکنم به بیرون...

درختای حیاط از پایین قد کشیدن و تا بالا اومدن...

باد تکونشون میده و صدای برگها میشه پس زمینه ی تق تق کیبورد گوشیم.

البته که اگر دقت کنم صداهای دیگه هم هست.

صبر کنید...

صدای پرنده ی همسایه...

مرغ عشق خودمون...

یخچال...

بچه ها...

در خونه ی همسایه که محکم بهم خورد...

توپ بچه ها که خورد به در خونه ی ما و...

 

گاهی اونقددددر غرق افکار و زندگی میشیم که انگار گوشهامون هیچ صدایی رو نمیشنوه غافل ازینکه همین صداهای جور وا جور میشن ناجی آدم و از عمق افکار میکشنت بیرون و میارنت توی زمان حال.

و زندگی واقعی فقط در زمان حال جریان داره.

 

این چند روزی که گذشت سر ناسازگاری گذاشتم با خودمو زندگی.

نمیخوام از خودم حساب بکشم یا خودمو سرزنش کنم

قرار هم نیست انکارش کنم،

اما راضی نبودم از خودم.

یکسری اصول رو میدونستم اما انجام ندادم...

سکوت کردن رو بلد بودم اما فوران کردم.

صبر روبلد بودم اما سر رفتم.

کلام معصومانه داشتن رو میشناختم اما ضربه زدم و ضربه خوردم.

نتیجه ی خوبی هم نگرفتم.

این آگاهانه اشتباه عمل کردن خیلی دردش از اشتباه کردن بیشتره.

انگار عمدا به خودت زخم بزنی.

به هرحال این روزها هم مثل باقی روزهایی که گذشت و روزهای پیش رو جزئی از زندگی هستن و اجتناب ناپذیر.

 

امیدوارم تجربه ای باشه برای موقعیتهای مشابه.

جدای از این حرفها ... انگار خودم نبودم...

غریبه بودم با خودم ، شاید هم خودم بودم ، منتهی خود سالهای دورم!
ممکنه باید تجربه ش میکردم و بهم یاداوری میشد.

هرچی بود ، دوست داشتنی نبود.

 

 

#  بهش پیام ،  دادم انگار کل ایران رو با خودت بردی🥺

مینا رو میگم...

 

# صبر و سکوت چقدر آدم رو پخته و بزرگ میکنه.

شاید سخت باشه اما حس بعدش قشنگه.

 

# دنیای ارتباطات دنیای قشنگیه... دنیای بزرگیه...

مثلا تو اینجا بنویسی و کیلومترها اونورتر کسی بخونه ت🙂

 

# شکرت، پروردگار بزرگم 💜

 

  • مامانی ...

نظرات  (۷)

تو بنویسی و مامان حنا حدود دو صد کیلومتر اونورتر بخونه😊

پاسخ:
منظورت رو متوجه نشدم☺️😎

واقعا هیچ جا خونه آدم نمیشه، هیچ آرامشی بیشتر از آرامش توی خونه خودت نیست انگار...

دیگه روزهای گذشته رو ول کن گذشت دیگه حالت رو خراب نکن با فکر کردن بهش، گرچه گاهی واقعا سختتتته و فکر کردن بهش اجتناب ناپذیر اما آگاهی که داشته باشی میشه حتما

 

+ مامان مینا (بلاگر کبیر) رو میگی؟ بالاخره رفت؟ من خیلی منتظر بودم از خودش یه خبری توی وب بنویسه؛ البته نمیدونم شاید منظورت مامان مینا نبود :/

 

پاسخ:
همینطوره ارامش جان♥️

اوهوم... گذشت
اما چون آگاهانه خطا کردم یادم نمیره😔
سعی میکنم فراموشش کنم.

اره عزیزم... مینا رفت.
استوری گذاشت اینستا
فرصت نوشتن توی وبلاگو نداشت.
روز پنجشنبه رسید پیش سیاوش و همدیگه رو دیدن💜💜💜

وای چه خبر خوبی بود🌹💚

چقدر خوب ایشااالله خدا براش جبران کنه و اجر صبوری هاشو بگیره واقعا خوشحال شدم...

پاسخ:
🙂☺️😘🥰♥️🙏
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

سلام ****** جان خوبی عزیزدلم؟

خوشحالم که داری به خونه ی جدید انس میگیری...چی بهتر از اینکه آدم تو خونه ای که هست احساس آرامش و راحتی کنه...

پست قبلت رو خونده بودم اما خب میثم خونه بود و نمیشد راحت کامنت بذارم.از ته دلم آرزو کرده بودم اون حس بدت زود بگذره و تموم بشه...

 

منم گاهی اینطوری میشم...این که هیچ جوره از خودم راضی نباشم.این که بدونم راه درست چیه و بعد برعکسشو انجام بدم... نباید به خودمون سخت بگیریم...اینم میگذره...

 

این که اینترنت هست..این که میتونیم کسی رو که فرسنگ ها ازمون دوره رو ببینیم و حسش کنیم خیلی خوبه...

اون پست مینا باعث شد اشک از چشمام جاری بشه...چقدر خوشحال شدم برای حس خوبش کنار همسرش...

 

 

پاسخ:
سلام آوا جان ممنونم♥️

فدات بشم مهربون😘

اوهوم میگذره اما خب کاش بشه که دیگه تکرار نکنیم.

واقعا نعمت بزرگیه...
خداروشکر که به یارش رسید💜

من قدیما عاشق مهمونی و دور همی بودم

و الان عاشق خلوت کردن با خودم

مهمونی رو دوست دارم اما فقط برای چند ساعت

بعدش برگردم و به کارهام برسم

چه خوب که عادت کردی

پاسخ:
آره واقعا...

حالا بگذریم ک قدیما مهمونی ها بیشتر
خوش میگذشت.

🥰😘♥️

اع

م ی 

ن ی

یعنی من اینجا برات کامنت بزارم و تو دویست کیلومتر اونورتر کامنتم رو بخونی😆

پاسخ:
آهاااان 🤣🤣🤣🤣
♥️😘🥰♥️

منم میگم هیچ جا خونه خود آدم نمیشه 😍😍😍😍

وای پاییز 🥺🥺🥺💚💚💚💚💚🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁

 

خوشحالم که انس گرفتی 🌹

پاسخ:
☺️☺️☺️

فکر نکنم کسی باشه که پاییزو دوست نداشته باشه💜💜💜

قربونتتتتت😘😘😘😘😘😘

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی