زندگی من

سلام بر عصر هنگام روز یکشنبه و بر شما...

بعد از چند روز بالا و پایین کردن برای نوشتن بالاخره در این لحظه

موقعیتش فراهم شد.

 

ماشین لباسشویی زحمت لباسها رو میکشه...

مرغ عشقم روی دمپایی های من جا خوش کرده میخونه...

از گوشی هم همزمان همایون شجریان پخش میشه..

و من...

گوشه ای از مکان جدید زندگیم نشستم و مینویسم.

 

اینروزها احوالاتم مرتب بالا و پایین میشه.

خب شاید بزرگترین دلیلش جابجایی باشه و اینکه هنوز به خونه ی جدبد بطور کامل خو نگرفتم.

درسته کنار پدر و مادرم هستم و ۱۸ سال توی این خونه زندگی کردم اما مثل موج رادیو هرلحظه ذهنم و فکرم و درونم جابجا میشه و هر طرفش خاطره ای هست.

و احساس میکنم این خاطرات چندین ساله ، شلوغ و درهم برهمم میکنه.

همین اولای پست شکرگزاریم رو اعلام میکنم بابت هم چیز ، جایی که هستم... موقعیتی که دارم و همه چیز.

تا مبادا نوشته هام رنگ و بویی از ناشکری داشته باشه.

 

همینکه پروردگار عالم لطف کرد و در عرض یکهفته من رو جابجا کرد و برام اینجا رو در نظر گرفته بود در حالیکه خطر رفتن به جاهای دیگه ای بیخ گوشم بود ، از سرم هم زیاده.

یه مقدار با چالشهای مختلف روبرو شدم و درگیرم...

چالشهای کهنه و قدیمی...

چالشهای جدید...

چالشهایی مربوط به حنا...

خلاصه که خیلی شلوغم.

 

خونه ی جدید دور و برش پر از فروشگاه و سوپرمارکته.

و حنا دائم و یکسره میخواد بره هله هوله بخره.

قبلا اول ماه  خوراکی میگرفتم و میذاشتم توی خونه و کم کم میخورد.

الان هر روز و روزی چند بار درخواست کارت میکنه برای

خرید!

فعلا که بهش گفتم روزی یکبار و یه دونه خوراکی بیشتر نمیتونه بخره ، ببینم چقدر موفق میشم.

دلم نمیخواد به قول عوام لشمه خور بار بیاد و البته ولخرج.

 

مورد دیگه اینکه مدام مبخواد بره خونه بابا اینا.

یعنی تا صبح چشم باز میکنه میگه ، میشه من برم خونه باباجون اینا؟؟؟

طوری ک صبحونه رو اونجا میخوره.

از یکطرف نگران وابستگیشم و از طرفی دلم نمیاد که این لذت و نعمت رو ازش دریغ کنم اونم توی این دور و زمونه.

مامان و بابا هم بهش وابسته تر میشن و موقع رفتنمون ازینجا اذیت میشن.

بار قبل که ازینجا رفتیم حنا ۲ سال و نیمش بود

خودش چیزی یادش نیست و اونموقعم نبود و اذیت نشد اما مامان اینا...

یه دونه همسایه مامان اینا دارن که دقیقا دخترشون ۲ ماه بعد از حنا بدنیا اومد و اینا از کوچیکی همبازی بودن...

الان که اومدن پیش هم خیای خوشحالن و این همبازی بودن توی این شرایط خطرناک هم باز میترسونم.

توی خونه ی قبلی حنا همش توی خونه بود مگر می اومدیم خونه بابا اینا یا خانواده ی همسر.

اما اینجا همش میخواد با دخترک همسایه بازی کنه.

هرچند که خداروشکر هر دو ماسک میزنن اما...

 

اینها گوشه هایی از دوراهی ها و دلمشغولی های این روزهامه.

امید که سروسامون بگیرم و آروم بگیره ذهن و فکرم.

 

خواهر جانم و همسرش قرنطینه شون تموم شد

و با همدیگه توافق کردن تا آخر هفته در تعطیلات پسا کرونایی بسر ببرن و هرکدوم برن پیش خانواده ی خودش.

و اینطور شد که خواهرم دیروز اومد.

امشب هم با مامان و بابا میان خونه ی ما.

قراره روزای خوبی کنار هم داشته باشیم به امید خدا.

 

دیروز به شوخی بهش میگفتم تا دیدی جاده ها داره بسته میشه و منع تردد هست ، سریع اومدی ، هان؟؟؟😅

( کلا فاصله ش با خونه بابا اینا یکربع ، بیست دقیقه ست)

خب مثل اینکه برق هم رفت به استراحت و لباسها همینطور موندن منتظر.

امیدوارم پستم نپره چون جدیدا برق و اینترنت هر دو با هم میرن استراحت.

 

اینم از این...

بازم میام♥️

 

  • مامانی ...

نظرات  (۲)

وای که ما مامانا به چند تا چیز باید فکر کنیم 😁

ایشالا که همه چیز خوب پیش میره و به سلامتی و دل خوش ♥️

ایشالا مریضی هم ازتون دور...

 

 

پاسخ:
آره یاسی جون...
کلا زن ها انگار باید همه چیز رو هندل بکنن🙄

قربونت♥️♥️♥️

الهی آمین....
از همه دور باشه الهی

سلام :)

دلمشغولی هات راجع به حنا جان رو کاملادرک میکنم...

زندگی در کنار پدر و مادرها در کنار همه خوبی هاش یه بدی های غیرقابل اجتناب و غیرقابل چشم پوشی هم داره، اینو کسی بهت میگه که سالها کنار خانواده همسر زندگی کرده... همون اوایل که بچم دیگه داشت از همه چی سردرمی آورد و داشت به یه چیزایی عادت میکرد همسرم خودش قوانینی رو برای خانوادش وضع کرد بدون اینکه مداخله گر، من باشم که از چشمشون نیفتم😅

اینکه هرکسی مهمونِ شماست قرار نیست حتما ما هم باشیم، اینکه بچم قرار نیست هرموقع دلش خواست بدوئه بیاد پیش شما یا مثلا حتی یک شب بدون ما اونجا نخوابید و باید میفهمید بچه باید جایی باشه که پدر و مادرش هست مگر بنا به ضرورت، حتی شده بود نوه های دیگه اونجا خوابیدن و بچه من خیلی راحت میگفت من باید برم خونمون بخوابم چونبراش جا افتاده بود و براحتی کوتاه نیومده بودیم، بهرحال بچه ها جایی که آزادترن و محدودیتی ندارن و هی بکن نکن نمیشنون راحت ترن و بیشتر دوستش دارن خلاصه اونها هم خودشون فهمیده و عاقل بودن و توی تربیت بچه راحت بودیم. یه روزایی با گریه آوردیمش خونه،خب خیلی ناراحت میشدن که چرا بچه رو با گریه میبریم ولی به نفع خودش و خودمون بود و وابسته نشد بهشون

ببین بهرحال پدربزرگ مادربزرگها خواهی نخواهی بخاطر آزادی هایی که به نوه ها میدن یه دوگانگی رو توی تربیت بچه ایجاد میکنن و بچه دیگه کمتر حرف شنوی داره از پدرمادرِ خودش چون میدونه یه حامی و یکی که آزادی بهش میده رو داره. ممکنه گاهی هم از خط قرمز هایی که برای تربیت بچت داری هم عبور کنن و دیگه اون موقع جمع کردنش برای تو کار بسیار مشکلیه مثلا چیزی که توی خونه بهش اجازه نمیدی رو در اختیارش بذارن خب این خیلی برای بچه دوگانگی ایجاد میکنه

خوبه که پدربزرگ مادربزرگها هماهنگ باشن با پدر و مادرِ خود بچه

نظر من اینه که از مامان و بابای نازنینت بخواهی خودشون قوانینی رو برای اومدن حنا جان قرار بدن و براش توضیح بدن که مثلا این تعدا روز و این تعداد ساعت میتونی بیای، اینجوری قانونمند هم بار میاد. میتونی بهشون بگی برای اینه که رابطه ی خودت و حنا بهتر بشه و بتونی بیشتر باهاش وقت بگذرونی. و خیلی مهمه که خودت هم تلاش کنی برای خوش گذشتن بهش توی خونه ی خودتون تا بفهمه خونه ی خودتون براش جذاب تره

ببخشید زیاده گویی کردم 😅

امیدوارم موفق باشی🌹🌷🌿

پاسخ:
سلام به روی ماهت آرامش جان♥️

فقط میتونم بگم خیلی خیلی ممنون بابت کامنت مفید
جامع و
کاملت...
ممنون که وقت گذاشتی🙏♥️🙏

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی