- ۰۰/۰۵/۱۸
- ۴ نظر
خب سلام سلام...
شب همگی بخیر♥️
۲۳و ۵۱ دقیقه ست و بالاخره فرصتی پیدا شد
تا بنویسم.
از خونه ی جدیدمون مینویسم.
حنا خوابه...
همسر سر کاره...
و منم در حالیکه از خنکی هوا لذت میبرم
مشغول نوشتن هستم.
تموم پنجره ها بازه و هوای خونه دلپذیر.
جونم براتون بگه که دیگه دیروز رسما چیدمان تموم شد.
خیلی خیلی زیاد خسته شدم. قشنگ حس میکردم که با سری قبلی که حدودا ۵ سال پیش بود و اسباب کشی کردیم چقدر توانم کمتر شده.
درسته ۳۶ سال سن زیادی نیست اما بهرحال آدم به مرور کم توان میشه.
دیروز میخواستم بنویسم که مقدار حال جسمی و روحیم خوب نبود بخاطر سیکل ماهیانه.
دوست داشتم یه زمانی بنویسم که حالم خوب باشه.
بخاطر همین بیخیالش شدم.
بعد باز دلم میخواست امروز صبح بنویسم از وسط نور و روشنایی خونه ،که کار پیش اومد و نشد.
خونه ی جدید خونه ی دوران نوجوانی هامه.
یه عالمه خاطره از در و دیوارش میباره و گاهی اوقات شبها با گفتن این خاطرات حنا خوابش میبره.
بسیار دلباز... بزرگ... روشن... پر نور.
گاهی خودازاری میکنم و با خودم میگم حالا باز عادت میکنی به اینجا و موقع رفتن اذیت میشی...
گاهی هم در جواب با خودم میگم حالا تا اونموقع... خدا بزرگه.
چندین سال پیش که اینجا زندگی میکردیم طبقه اول بودیم اما الان طبقه ی دوم هستیم.
خونه بازسازی شده و نقاشی شده و مثل دسته ی گل
تر و تمیزه.
خانواده ی خودم و همسر خیلی زیاد توی اسباب کشی کمکم کردن و همراه بودن ، دست همشون درد نکنه.
یکی دو روز پیش برای تمیز کردن خونه ی قبلی با همسر رفتیم و نگم که چقدر دلم گرفت.
با خودم میگفتم این چه وضعشه... زمانی که میخواستی بیای توی این خونه دلت گرفته بود ، الانم که داری میری باز دلت گرفته؟؟!!
یاد مسئول خوابگاهمون زمان دانشجویی افتادم.
زمانی که فارغ التحصیل شده بودیم و دیگه میخواستیم
برگردیم شهرهای خودمون اکثرا چشمهامون اشکی بود.
خانم مسئول میگفت ، خدایا من چکار کنم اینا وقتی میان ، با گریه میان ، چون از خانواده هاشون جدا شدن
وقتیم میخوان برن باز با گریه میرن چون از دوستاشون میخوان جدا بشن.
راستم میگفت بنده خدا🤭
خلاصه که اینطور.
من یه مقدار جزئی نویسیم ضعیفه😅
حالا سعی میکنم که جزئی تر بنویسم.
هفته ی گذشته یه روز با مامانم آشپزخونه رو جمع کردیم و کارتن کردیم و بعد انتقال دادیم اینور.
منم حسابی سر صبر تموم ظرفهامو، تموووومشون رو دستمال کشیدمو و برق انداختمو چیدم توی کابینت.
اینقدر خوب بود.
همه برق میزدن.
دو روز اشپزخونه طول کشید.
شبها برای خواب میرفتیم خونه قبلی.
مامان میگفت خونه شون بخوابیم اما قبول نکردم.
گفتم دلم میخواد شبهای آخر رو همونجا بخوابم.
صبح ها ساعت ۷ بیدار میشدم و تا زمان بیدار شدن همسر و حنا اسباب جمع میکردمو کارتن میکردم.
کل اسباب خونه به غیر اشپزخونه رو خودم تنهایی جمع کردم.
اتاق حنا...
اتاق خودمون...
پذیرایی و ...
شبها هم با مسکن میخوابیدم. احساس میکردم پاهام دارن از تنم جدا میشن!
خلاصه به هر شکلی بود منتقل شدیم.
و دیروز فرشها رو از قالیشویی آوردن و اونارو انداختیم.
خیلی تمیز و عالی شده بودن.
حالا کارهای خورد خورد زیاد دارم اما کلیتش تموم شد.
امیدوارم روزهای زندگی در خونه ی پدری پر از رشد و سبز شدن و جوونه زدن باشه.
پر از آسایش و آرامش و عشق باشه.
پر از فراوانی و برکت.
پر ازسلامتی و خیر و خوبی.
دیگه پلکهام دارن خسته میشن.
میرم که در آرامش و سکوت شب غرق بشم.
در پناه خداوند باشید🌿
- ۰۰/۰۵/۱۸
مامان حنای خوب و مهربون
خدارو شکر که انرژی از سر و روی وبلاگت می باره
خدارو شکر که به خوبی منتقل شدی خونه جدید
خدارو شکر که خونواده خوبی داری که اینهمه هواتو دارن
خدارو شکر که خوشبختی🍀🍃🌸😍
و چقد شیرین و دلچسبه اسباب کشی سال دیگه تو خونه جدیدت😊😍
برات بهترین روزارو از خدا می خام
🙏