- ۰۰/۰۴/۲۶
- ۶ نظر
این چالش برگرفته از وبلاگ حریم دل ، آرامش عزیز هست.
شاید کمی غمگین باشه اما یک تلنگره.
چالش در مورد مواجه شدن با جسم بی جان و فوت شده ی خودمون هست:
در یک آن اتفاق افتاد...
مردنم رو میگم.
شنیده بودم که وقتی روح از تن جدا میشه
اولش متعجب به اطراف نگاه میکنه و گمان نمیکنه که
دیگه از تن بیرون اومده.
وقتی خودم رو دیدم اون لحظه برام خیلی آشنا بود.
چقدر آروم خوابیده بودم!!!
انگار نه انگار که زنده بودم و زندگی کردم!!!
این من بودم و پایان سی و چند سالگی عمرم!
به همین سادگی!
من بودم و اندوه...
من بودم و افسوس...
من بودم و حسرت...
برای تمام سالهایی که ناآگاهانه زندگی کردم!
برای زندگی ای که زندگی نکردم!
اما حسرت و اندوه و افسوس ، چه سود!
شنیده بودم از احوالات اون لحظه ...
زندگی ای که در کسری از ثانیه همچون فیلمی که روی دور تند زده باشن از جلوی چشمها گذر میکنه.
نشستم بالای سر خودم.
دستهام رو لای موهای بلندم کشیدم و آروم زمزمه کردم
افسوس بی فایده ست...
همراه عزیزم... جسم قشنگم... ببخش که تو رو باید تنها بگذارم و پر بکشم.
باید برم... همونجایی که روزی از همون نقطه پا به این جهان گذاشتم.
جاییکه قطعا قشنگتر از دنیاست...
سفر جدیدی پیش رو دارم اما ببخش که نمیتونم تو رو با خودم ببرم.
سفرم به دنیای جدید...
به سمت نور...
حرفهام که تموم شد ، خانواده م رسیدن....
گریه کنان...
مویه کشان...
آخ دخترم... عزیز مادر...
حنا جانم ، این جاییکه من دارم میرم خیلی دور اما نزدیکه، دختر قشنگم مامان تو رو میبینه و مراقبت هست
اما کاش وقتی کنارت بودم ، مادر واقعی بودم.
حنا جانم کوتاهی های مامان رو ببخش دخترم.
من هرشب کنارت میام میبوسمت و موهات رو نوازش میکنم هرچند منو نبینی.
میخوام تلاش کنم پدر و مادرم رو آروم کنم اما نمیشه.
قطره های اشکم جاری میشن و زیر لب زمزمه میکنم خدایا ، بهشون صبر بده... خدایا... مادرم... خدایا ...پدرم...
همسرم از راه میرسه ، پر از بهت... پر از شوک
کنار جسمم زانو میزنه و مدام صدام میکنه...
کنارش میشینم دستم رو به شونه هاش میگیرم
باهاش حرف میزنم... اون اما نمیشنوه.
مثل برق و باد از نظرم رد میشه روزهای سخت و آسونی که کنار هم داشتیم.
بهش میگم که منو ببخشه بخاطر تموم ناپختگی هام...
زود رنجی هام...سختگیری هام.
ازش میخوام مراقب حنا باشه... بگذاره کنار مامانم و خواهرم آروم بگیره.
با یک دنیا افسوس ، افسوسی دونسته ، بلند میشم
نگاهی برای آخرین بار به همشون می اندازم.
دریچه ای از آسمون باز میشه ، به بالا نگاه میکنم...
موهام توی دست باد میرقصه و جاذبه ای منو به سمت بالا میکشه.
میرم که در نور غرق بشم... در وجود خالقم...
- ۰۰/۰۴/۲۶
مامانی جان منم هر وقت فک میکنم به مردن و مرگ اولین چیزی که خیلی منو میترسونه اینه که بچه هام چی میشن ): پدر و مادر، همسر...
در واقع ماها بیشتر اینکه نگران وضعیت خودمون باشیم نگران عزیزانمون هستیم که چه بلایی سرشون میاد بعد از ما!
ان شاءالله عمرتون طولانی و با عزت (: