- ۰۰/۰۴/۲۰
- ۶ نظر
صبح بعد از انتشار پستم یه دل سیر وبلاگ گردی کردم.
نمیدونم انیمیشن موش سراشپز رو دیدید یا نه ، دقیقا عین
همون موش که توی کلاه سراشپز مخفی شده بود و موهای سراشپز
رو گرفته بود توی دستهاش و هدایتش میکرد
دلم هم با من همینکارو میکرد.
بعد از وبلاگ گردی لاک بنفش مات دلبرم
رو اوردم و به ناخنهای تازه سوهان کرده ام لاک زدم
بعد رفتم سمت گوشی و به یکی
از دوستهام تلفن زدم و کلی با هم خوش و بش کردیم.
قبل از اون باطری جاروشارژی رو زدم به شارژ تا توی این دقیقه هایی که میگذره با کارهای مختلف اونم شارژ بشه.
بعد ازون با خواهرم چت کردم.
وقتی تموم شد رفتم سمت سبد لباسهای شستنی
و دو دسته کردمشون.
دسته ی اول رو ریختم توی ماشین...
موزیک پلیر گوشی رو اوردم و گذاشتم روی رندوم.
چه چیزایی که پخش نمیشد از صداهای ضبط شده ی حنا در ۲ ، ۳ سالگی بگیر تا شجریان پدر و پسر و تصنیفهای زیبای علیرضا قربانی و ...
گفتم حالا که امروز من دلی ام بزار اونم دلی باشه و هرچی میخواد پخش کنه.
بیشتر میلش به سنتی بود و البته میل من هم.
با خودم گفتم خوبه گوشیمم بزنم به شارژ که اگه برق رفت باطریش فول باشه.
توی دلمم ازینهمه این شاخه اون شاخه شدن کلی خنده ام گرفته بود.
اسکاج رو برداشتم دستی به سر و روی سینک کشیدم.
بعد گردگیری کردم.
یهو یه دونه وویس از خیلی سال قبل حنا پخش شد.
فقط پریدم فرستادمش برای خواهرم...
اونم کلی احساساتی شده بود.
من قبلا ک رمزی مینوشتم خیلی از حنا وویس میگذاشتم اینجا.
خلاصه دیدم خواهرم زنگ زد.
بیست دقیقه ای هم با اون حرف زدم.
دور اول لباسها شسته شدن...
موزیک پلیر همچنان پخش میکرد و با هر موزیکی خاطره ای برام زنده میشد و من مدام پرت میشدم به روزهای رنگ و وارنگی که سخت و آسون گذرونده بودم.
و همین یاداوری ها کلی ارزش داشت.
خیلی چیزهایی که شاید فراموش کرده بودم یا اصلا متوجه ش نبودم.
لباسها رو پهن کردم روی رخت اویز...
همسر زنگ زد چند دقیقه هم با اون صحبت کردم.
دور دوم لباسها رو ریختم توی ماشین و ...
همچنان موزیک پخش میشد.
حنا توی اتاقش بود...
گاهی توی خیالش با دوستش بازی میکرد
گاهی لپ تاپ رو روشن میکرد و انیمیشن میدید
گاهی هم شو آف داشت 🤭
پیرهنهای مختلفش رو تنش میکرد با جورابهای بلند رنگین کمونی من🤭
یه وقتایی هم لباس منو میپوشید و به ابتکار خودش با کش پولی که از سر و گردنش رد میکرد و می اورد توی کمرش ، سایزش میکرد🤪
حالا گوشیم دیگه شارژ شده بود.
حنا هم گرسنه.
نگاهم افتاد به ساعت دیدم باطریش تموم شده.
اوردمش پایین ، هم دستمال بهش کشیدم هم آب پتوس
داخلش رو عوض کردم و هم باطریش رو عوض کردم.
تخم مرغ رو درست کردم و با هم خوردیم.
بدون اینکه ظرفش رو بشورم. رفتم سمت تخت.
سر رسیدم رو برداشتم و بعد از مدتها انتظار برای استارت شکر گذاری شروع کردم با خودکار سبز قشنگم به نوشتن.
جز به جز...
از چیزایی که چشمهام میدید ولی نمیدید!!!
از اونچه که توی همون چند ساعت بهم گذشته بود.
تاریخ زدم پایینش و سر رسید رو بستم.
ملت عشق رو دست گرفتم و شروع کردم به خوندن.
گفته بودم کتاب برای من حکم قویترین قرص ارامبخش و خواب اور رو داره.
دو سه صفحه خوندم که دیدم دیگه نمیتونم بیدار بمونم😂
کتاب رو بستم و بالش تخت رو کج کردم سمت پنجره و
با چشمهای بسته گفتم حنا ، دارم میخوابم ، لطفا بیدارم نکن.
بر ق رفته بود اما باد خنکی! از پنجره بهم میخورد.
دو و خورده ای بود که خوابیدم، چهار و نیم از گرما بیدار شدم ، دیدم حنا هم اومده توی بغلم خوابیده.
پا شدم اومدم توی هال... دیدم برق اومده.
باطری جارو رو جا زدم و همه جا رو جارو کشیدم.
زنگ زدم به همسر جواب نداد.
حنا هم بیدار شد.
آدامسش چسبیده بود به شلوارکش😅
خواهرم تماس گرفت دستور کوکوی سیب زمینی رو گرفت🤭
بعد یه زنگ زدم به مامان که اگه سبزی آش داره غروب که میاد بیاره و آش درست کنیم ، که نداشت.
حالا هم حنا گر سنه س و خوراکی های توی خونه ش تموم شده ازش وقت گرفتم تا وقتی که عقربه بزرگه از ۱۲
بیاد روی ۶ 🤭 ۱۳ دقیقه ی دیگه بیشتر وقت ندارم.
میخوایم آماده بشیم و بریم سر خیابون خوراکی بخرم براش.
بعد برگردم و لباسهای خشک شده رو جمع کنم.
دو سه تیکه هم دارم که با دست باید بشورمشون.
بعد برای شام فکری بکنم.
اینم از امروز من.
بدون اجبار و فشار هم روزم دلی گذشت و هم کارهامو انجام دادم🙂
شکر...
بخاطر تمام لحظه هایی که زندگی میکنیم.
امید که گذروندن این لحظه ها همراه با اگاهی باشه🌿❤️🌿
- ۰۰/۰۴/۲۰
سلامی دوباره :)
آخ که چقدر کیف میده بدون فشار و اذیت کردن خودمون همینطور دلی پیش بریم و از زندگی در زمان حال لذت ببریم
ممنونم که مارو تو لحظه های خوبت شریک کردی🌹🌱❤