- ۰۰/۰۴/۱۶
- ۲ نظر
من و حنا خونه ایم تنها...
گاهی اوقات اونقدر احوالاتم بالا و پایین و ضد و نقیض میشه
که خودمم سر از کارم در نمیارم و حیران میشم.
مثل چوب دستی ای که هرلحظه تکون بدن ، هر لحظه
از امروزم یه جوره!
یه لحظه آروم...
یه لحظه حساس و شکننده...
یه لحظه توی آسمون...
یه لحظه توی قعر زمین.
یه لحظه مطمئن و امیدوار...
یه لحظه مستاصل و...
امروز ، از هر روز بهتر بودم و داشتم با خودم به نتایجی
میرسیدم که موضوعی عجیب فکرم رو مشغول کرد
و یهو ۱۸۰ درجه تغییر کردم.
حالا اگر قطعی شد اینجا مطرحش میکنم.
خدایا...
زندگی چقدر سخته.
خودسازی چقدر دشواره.
درست وقتی که فکر میکنی مرحله ای رو پشت سر گذاشتی ، مرحله ای بزرگتر جلوت سبز میشه!
آخه تا کجا؟؟؟
تا کی؟؟؟
+دوستم...دوستم...دوستم ، دلم کبابه براش
چقدر حالش بده و داره دست و پا میزنه اما نمیتونم
کاری براش بکنم.
خدایا... همه ی گره ها به دست تو باز میشه خودت گره گشای همه باش.
+ هی تو...
من با تبریک گفتن تولدت حس نیتم رو نشون دادم
و خواستم یک قدم بهت نزدیک بشم
انتظار ندارم جواب بدی🙂
شاید با جوابت خوشحال میشدم اما الان هم ناراحت نیستم، راحت باش🙂
تو قابل احترامتر از این حرفهایی ، حتی اگر خودت
متوجه نباشی.
+ گرسنه ام اما دلم چیزی نمیخواد
تنهام اما دلم همنشین نمیخواد
+دل تنگم...
+ نمیدونم چی میخواد بشه و چی پیش میاد
همیشه تغییر سخته مخصوصا برای امثال من با اینهمه مقاومتی که از خودم نشون میدم.
جریان آب میخواد منو ببره با خودش ، من اما محکم چسبیدم به سبزه ها و محکم با دست خودمو نگه داشتم!
+چشمهای بسته و تصنیف ای نامت از دل و جان...
+ امان از قانون تضادها!!!
- ۰۰/۰۴/۱۶
تو از حال من میگویی و من از حال تو😉
امروزِ منم مثل حال و هوای تو بود
دلتنگ و تنها و دل به تنگ آمده و خسته ولی میدونی ته دلامون امید موج میزنه مطمئنم