زندگی من

سلام...

عصر دوشنبه به خیر.

حس خیلی خیلی خوبیه وقتی مدیریت وبلاگ رو باز میکنم

و میبینم چندین ستاره روشن شده یا اینکه دوستهای جدیدم برام کامنت گذاشتن

و یا کامنتهام رو جواب دادن♥️

درست عین روز اولی که وبلاگ نویسی کردم ذوق زده میشم🥰

 

درست ۸ سال پیش بود...

توی این ۸ سال فقط یکسال اخیر رو ننوشتم.

و الان خوشحالم ازینکه دوباره مینویسم و دوستای

خیلی عالی ای با طرز فکرهای ناب و روشن پیدا کردم.

و صد البته که دوستهای قدیمی و خوش قلبم هم هرچند خاموش باشن ، همیشه توی خاطرم هستن♥️🌿♥️

 

خب...

جونم براتون بگه که ، عروسی تنها خواهرم هم با لطف و مهربونی خدا، در نهایت آرامش و خیر و خوبی و خوشی تموم شد.

پنجشنبه شب عروسی بود و خوبیش این بود که توی باغ بود

و همین استرسمون رو بابت کرونا کمتر میکرد.

عصر چهارشنبه موهامو هایلایت کردم که خیلی خوشرنگ و البته متفاوت با دفعه های قبلی شد.

 

 

 

خب ، نشد که این پست رو کامل بنویسم...

ان شاالله فردا ، ادامه ی همین پست رو تکمیل میکنم😊

 

سلام مجدد...

اومدم که ان شاالله پست رو تکمیل بکنم.

 

داشتم میگفتم چهارشنبه موهامو هایلایت کردم و عصر پنجشنبه هم رفتم برای آرایش و شینیون.

مامانم بنده خدا گفت موهات رو شینیون کن اما آرایش صورتت رو خودت انجام بده. هرکس بهتر میدونه قلق پوست و چهره ی خودش رو.

اما گوش ندادم متاسفانه و نتیجه ش رو هم دیدم🙁

خیلی تاکید کردم که آرایشم ساده و بقول امروزی ها محفلی باشه.اما زهی خیالات باطل وقتی بلند شدم از روی صندلی و خودم رو دیدم وحشت کردم.

از خط چشمم... از آرایش چشم و مژه ای که برام گذاشته بود.

وقتیم بهش میگفتم ، میگفت بزار موهاتو درست کنم اونوقت خودش رو نشون میده!

خط لبم که دومتر از بالا و پایین لبهام بود.

خط چشمم بالا و‌پایین چشمم و...

خلاصه نگم براتون.

موهامو که درست کرد بهتر شد اما بازم غلیظ بود آرایشم.

دوستهای قدیمی اینجا منو دیدن ، آدم بد قیافه ای نیستم.

اما اونشب طوری غریب بودم برای خودم هم حتی ، که دوست خواهرم هم نشناختم!!!

خیلی افتضاح نبودم اما جالب هم نشده بودم.

بگذریم...

همسر اومد جلوی آرایشگاه وبا هم اومدیم خونه بابا اینا.

موهای حنا رو هم مثلا درست کرد براش🙄

دیگه تا آماده بشیم و لباس بپوشیم ساعت ۸ و نیم اینا شد.

از سمت ما که هیچکس نبود برای عروسی!

هرکس رو دعوت کردیم نیومدن بخاطر کرونا... بخاطر همین

توی قسمت خانمها من و مامانم و حنا بودیم و توی قسمت آقایون ، بابا و همسر.

اما از فامیلهای داماد ۲۰۰،۳۰۰ نفری بودن!

کم کم مهمونها اومدن...

خواهرم ۵ تا خواهرشوهر داره هر کدوم از اون یکی ماه تر.

اصلا نگذاشتن من و مامان احساس تنهایی کنیم توی مراسم.

فضا باز بود و خنک... ماسک هم که نزده بودیم.

در عوض اسپری الکل دستم بود و مدام پیس پیس الکل میزدم🤭

کلی بزن و برقص کردن تا اینکه ساعت یکربع به ۱۰ عروس و داماد تازه وارد باغ شدن و آهنگ استقبالشون پخش شد.

 

خواهرم مثل یک تکه ماه شده بود، زیبا و خواستنی.

البته که خودش چهره ی زیبایی داره اما آرایش و لباس عروس ، زیباییش رو صد چندان کرده بود.

وارد باغ شدن و کلی کل و سوت و دست و...

 

کلی با خودم درگیر بودم بخاطر ارایش چشمهام و خودم یه عالمه از بالا و پایینشون پاک کردم تا یه کم آروم گرفتم.

رقص عروس و داماد رو داشتیم و بعدش هم

 کلیپ فرمالیته شون پخش شد و کلی لذت بردیم.

فیلمبرداری فرمالیته، شمال انجام شده بود.

تا چشم به هم زدیم موقع شام شد!

توی این فاصله عکاس از کسایی که دوست داشتن با عروس و داماد عکس بگیرن، عکس انداخت.

 

قبل از عروسی ،خیلی استرس داشتم کلا بابت مراسم و همسر.

خب اینجور موقع ها آقایون طاقچه بالا میگذارن و ازونجایی که چشم ترسیده داشتم از مراسم نامزدیش و بامبولهایی که همسر

در آورد، استرسم زیاد بود.

اما گوش شیطون کرررر، اینبار خیلی همکاری کرد و میشه گفت شکر خدا ،روزهایی که فکر میکردم از پر استرس ترین روزای عمرم باشه ، به بهترین و آرومترین نحو ممکن گذشت.

و از این بابت خیلی زیاد خوشحالم و خداروشکر میکنم.

 

 

بعد از شام مراسم مختلط شد...

خانمها له دعوت ارکستر رفتن قسمت آقایون و اونجا کلی بزن و برقص کردن.

منم که در کنار همسر مونده بودم و تماشا میکردم.اینجا دیگه ماسکهامون رو زدیم.خیلی ها اینکارو کردن.

حسابی که بزن و بکوب کردن و مراسم تموم شد ،نوبت عروس کشون رسید.

اون شب ماه کامل بود و در نهایت بزرگی خودش.

که یک پدیده ی علمی هم هست.

خیلی زیبا و درخشان بود.

خلاصه همراه با کاروان عروس کشون، عروس و داماد رو تا خونه شون بدرقه کردیم و ساعت ۳ بود اومدیم خونه مامان اینا.

منکه از شدت پا درد احساس میکردم فلج شدم.

کفشهامم پاشنه بلندددد... نمیدونید چه خبر بود.

به جرتت میتونم بگم ۵ روز از عروسی میگذره و من هنوز هم که راه میرم کف پاهام درد میکنه!

خلاصه اونشب تا ساعت ۴ خونه مامان بودیم و چای !!!و هندوانه!!!خوردیم و برگشتیم خونه.

من تا ۶ صبح خوابم نبرد از شدت خستگی.

حدودای ۱۱ بود که بیدار شدیم و دوش و جمع و جور کردن لباسهایی که همینطوری انداخته بودیم روی تخت.

 

عصر هم طبق معمول جمعه ها رفتیم خونه ی پدر و مادر همسر...

اونجا هم مقدار مشعوف شدیم از رفتارهای مادرشوهر که معلوم نیست با خودش چند چنده!!!

یه روز مثل جمعه اونقدر تابلو میپیچه به پر و پای آدم و یه روز هم مثل دیروز ، زبون میریزه و کلی آدمو تحویل میگیره.

حالا دیگه راست و دروغش با خودش.

 

همسر تا صبح یکشنبه مرخصی بود.

شنبه یه سر به مامان اینا زدیم.خب ما کلا دوتا بچه ایم و با رفتن خواهرم بابا اینا خیلی تنها شدن.

هر چی من ساکت و آرومم ، خواهرم شلوغ وپر شر و شوره.

بخاطر همین نبودش ب شدت احساس میشد و میشه.

یکشنبه که همسر رفت سرکار منم اومدم خونه بابا اینا.

کلی دپرس بودم اولش و فضای خونه یه جوری بود.

کم کم گذشت و سعی کردم خیلی خودم رو درگیرش نکنم.

خواهرمم مدام زنگ میزد فلان وسیله ام کجاست؟

کلی بهش خندیدیم.

و اما دیشب...

طبق رسم و رسومات دیشب داماد سلام داشتیم.خانواده داماد بعلاوه ی خواهر ها و برادرهاش و خودمون چند نفر مهمون مامان اینا بودیم.

مهمونی رو توی هتل برگزار کردیم.

هم بخاطر اینکه توی فضای خونه جمع نشیم و هم اینکه نخوایم کلی خستخ بشیم برای پذیرایی و غذا درست کردن و اینا.

خلاصه که دیشب کلی دوباره چیتان پیتان کردیم و پیش به سوی مهمونی.

بهرحال ما میزبان بودیم و باید زودتر میرفتیم.

یکی یکی مهمونها اومدن و کلی خوش و بش و بگو و بخند.

بعد از پذیرایی با میوه و شیرینی شام رو هم خوردیم و ساعت ۱۱ مهمونی تموم شد و ازونجا هر کس رفت خونه ی خودش.

ما و خواهرم اینها هم اومدیم خونه بابا اینا و تا ساعت ۱ اونجا بودیم.

کلی نقد و بررسی کردیم از عروسی و بعدشم نخود نخود ، هر که رود خانه ی خود.

اینم از مراسم عروسی و داماد سلام و اینها.

کادوی عروسی رو هم همون شب عروسی دادم به عروس و داماد.

یه دونه خواهر که بیشتر نبودم ، دیگه باید جور بقیه رو هم میکشیدم و کادوی درست و حسابی میدادم.

بعله...

پرونده ی عروسی هم به خوبی و خوشی بسته شد

ان شاالله که همه ی کسایی که زندگی مشترکی رو شروع میکنن عاقبت بخیر بشن🙏♥️🙏

 

گوشیم ۱۵ درصد بیشتر شارژ نداره...

خونه نیستم و شارژرم رو هم نیاوردم.

دیگه سخن کوتاه کنم و باقی حرفهامو بگذارم برای یه روز دیگه.

ساعت ۲۱ و ۱۱ دقیقه س بقیه ی باطری گوشی رو نگهدارم شاید لازم شد.

 

شب بخیر و مرسی که هستید🌿❤️🌿

 

 

+ دوستانی که اپلیکیشن کتابراه رو دارن

به مدت محدود یه سری کتاب صوتی و غیرصوتی رو با ۱۰۰ درصد تخفیف عرضه کرده.

اگه دوست داشتید یه سر بزنید.

کتابهای ارزشمندی هستن.

 

 

  • مامانی ...

نظرات  (۹)

  • یاسی ترین
  • هیچی لذت‌بخش‌تر وبلاگ و دنیاش نیست 

    هیچی جاشو نمیگیره چه خوب که دوباره انتخابش کردی 😊

    مبارک باشه ❤ همیشه به شادی باشین 

    پاسخ:
    واقعا هم همینطوره...
    هیچی وبلاگ نمیشه❤️
    😊😊😊

    سلامت باشین🌿
    ممنون😘

    سلام دوست خوبم.

    کلی خوشحالم که بازم مینویسی و من میتونم بیام بخونمت.

    خداروشکر که عروسی عالی برگزار شد.الهی خوشبخت بشن.

    فردا میام بقیه ی پستت رو میخونم عزیزم.

    پاسخ:
    سلام  آوا جان❤️
    قربونت برم😘

    بله واقعا هم شکر😊ممنون.

    باشه عزیزم💚

    نوشتن اصلا همه اش ذوقه و اشتیاق🌺

    خوشحالم که مراسم به خوبی و خوشی برگزار شد و از استرس دراومدید

    ان شاءالله که سپید بخت باشه خواهرت

    منتظر ادامه پست هستم :)

    پاسخ:
    همینطوره آرامش جان🥰
    قربونت برم ممنون❤️

    ان شاالله🙏♥️🙏♥️
    عزیزمی😊
  • 𝓐𝓵𝓲𝓼 .★.
  • واقعاً به نظرِ من َم وبلاگ ـنویسی خیلی ذوق داره ^_^

    بیشتر از حسِ خوبِ نوشتن، این همراهیاشه که دلنشینش میکنه ...

     

    خدارُشکر که عروسی به خیر و خوشی گذشت

    داشتم خودمُ آماده میکردم برا ذوقِ خوندنِ یه تعریفیِ مفصل!

    که یهو ناقص تموم شد :دی

    منتظرِ ادامه ـش هستیم ^_^

    پاسخ:
    همینطوره مهلا جان.

    قربونت برم...
    آخی...الهی.
    سعی میکنم زودتر بنویسم.
    امروز تا شب درگیرم.ببینم شب میشه بنویسم

    از خوندن جزئیات مراسم لذت بردم

    امیدوارم همیشه سرگرم و دلمشغول خوشی های زندگی باشی🌹

     

    + چه جالب شما میگید داماد سلام! ما میگیم مادرزن سلام😂 یعنی داماد بیاد به مادر زنش سلام بده و احترام بذاره و تشکر کنه بابت گلی که تقدیمش کردن😎

    پاسخ:
    ممنون آرامش جان🥰
    الهی برای همه همینطور باشه💚

    ما مادرزن سلام هم میگیم، درواقع دوتا اسم داره😋
    😂😂😂😂 گل گفتی👏👏👏
    بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

    سلام **** جانم .دلم نیومد کامنت نزارم

    خوشبختی خواهرت رو از خدا میخوام..کلی مبارکتون باشه.خوشحالم که سرحال میبینمت عزیز دلم

    پاسخ:
    سلام دریا...
    نمیدونم چی شد که یهو ناپدید شدی!!!
    اما همینکه میدونم به اینجا سر میزنی بازم خوبه.

    ممنونم...الهی خوشبختی سهم همه مون باشه🙏
    سلامت باشی❤️

    ممنونم...
    امیدوارم تو هم خوب باشی🌿
    بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

    سلام ****** جان صبحت بخیر.

    خوبی عزیزم؟

    بابت مراسم خسته نباشی گلم.خداروشکر که همه چیز خوب پیش رفت...

    بخش مهمش به نظرم همراهی همسرت بود که بدون هیچ مشکلی گذشت...مردا حسودن دیگه...سریع واکنش نشون میدن.... یه وقتایی من خداروشکر میکنم که میثم باجناق نداره وگرنه کار برای مامانم سخت میشد حسابی.

     

    در مورد آرایش عروسی هم که میگی کاملا میفهممت...همین که آدم چهره ش برای خودش نا آشنا باشه یه جوریه... آرایشگرا هم اکثرا اینطوری آرایش میکنن و فکر میکنن آدم دوس داره کاملا یه شکل دیگه بشه.... بابا یکی نیست بهشون بگه همین که چهره مو ملیح تر و زیبایی هامو پررنگ تر کنی کافیه..نیازی نیست کلا عوضم کنی.... چی بگم والا.برای همین از آرایشگاه رفتن خوشم نمیاد. مامان منم یه بار سر عروسی یکی از اقوام رفت آرایشگاه انقدر عجیب غریب درستش کرده بودن که اومد خونه قشنگ آرایشش رو شست خودش آرایش کرد و رفت عروسی.

     

    دیگه این که وقتی از مادرشوهرت میگی یاد مادرشوهر دخترخاله ی مامانم میوفتم....

    اصلا بسکه آدم عجیبیه...

    یه روزی این بنده خداروشکر تاج سر میکنه و انقدر میبرتش بالا ...

    یه روزاییم بی دلیل به پر و پاش میپیچه و دنبال آتو گرفتن و دردسر میگرده.واقعا خدا صبر بده.برخورد با همچین آدمایی سخته.اصلا آدم نمیدونه چه جوری باشه باهاشون....

     

    مواظب خودت باش گلم.

    بوس بوس.

    پاسخ:
    سلام عزیزم
    ممنونم آوا جان❤️

    دقیقا همینطوره...
    خداروشکر که عاقلانه رفتار کرد.
    آره والا... گاهی اوقات تک فرزندی بهترین موهبته😋

    وای آره....
    منم میخواستم کلا بشورم
    اما هم پول داده بودم دلم نمیومد😂
    هم اینکه همسر کلی دلداریم داد خخخ

    اووووف...
    نمیدونم چشه
    یهو میخواد دق و دلی عالم و آدمو سر یکی
    دیگه خالی کنه😤
    کاشکی هر کس حد خودش رو بدونه و نخواد فراتر از اون بره

    فدات😘😘😘

    سلام

    خیلییی مبارکه

    خدارو شکر 

    از طرف منم بهش تبریک بگووو

    پاسخ:
    سلام من جان😋♥️
    ممنونم...حتما
    مرسی عزیزم🌿❤️❤️
  • 𝓐𝓵𝓲𝓼 .★.
  • سلام عزیزم!

    منتظر بودم ستاره ی وبتون روشن شه برای پست جدید!

    ولی دیروز اتفاقی دیدم کنارِ عنوانِ پست قبل یه (+ ادامه) اومده!

    دیگه الان بالاخره فرصت کردم بیام و بخونم ^_^

     

    من َم یه خواهر بیشتر ندارم و قشنگ درک میکنم اون شبِ عروسی چه حس و حالی داشتید ^_^

    خواهرِ من َم کوچیکتره ولی زودتر از من عروسی کرد و رفت خونه یِ بخت :دی

    من مثِ ته تغاریا مونده بودم ورِ دلِ مامانم ...

     

    ایشالا که خوشبخت باشن و زندگیشون کنار هم پر از برکت و آرامش باشه

    دلم هوایِ عروسی کرد اصن :دی

    همیشه به شادی و دلِ خوش :**

    پاسخ:
    سلام مهلا جان
    ممنونم که میخونی عزیزم❤️
    راستش منم منتظرم که ستاره ی وبلاگت روشن بشه.


    آخی...
    خدا برات حفظش کنه.
    پس شما هم دو تا بچه اید.

    عزیزممممم...
    امیدوارم هر دوتون عاقبت بخیر بشید.

    الهی آمین
    ممنونم جانم♥️

    قربونت😘😘😘

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی