زندگی من

ساعت ۸ غروبه...

روی تخت بابا نشستم، در بالکن بازه درخت گردو روبرومه ، گنجشکها هنوز هم دارن

جیک جیک میکنن و برای خودشون ازین شاخه به اون شاخه میشن.

 

یکی دوساعتی هست اومدم خونه ی مامان اینا.

شام اینجاییم.

بعد از فکر میکنم بیشتر از یکسال که روزانه نویسی نکردم نوشتن انگار برام سخته... نمیدونم از چی بنویسم!

اما باید بگم درست مثل اولین روزی ک وبلاگ نویسی کردم

که فکر میکنم سال ۹۲ بود ، ذوق داشتم و دارم برای نوشتن.

توی این سالها خیلی نوشتم و بعد یهو همه رو حذف کردم.

کلا علاقه ب بایگانی نوشته هام ندارم ، بخاطر همین توی

شرایطهای مختلف پاکشون میکردم.

امروز مثل قبلترها که روزی چند بار توی ذهنم پست میگذاشتم

و با مخاطبهام حرف میزدم بودم🤭

هووووم...چه روزهایی بود...

 

خب شرایط زندگی منو به سمت و سوهایی برد که دیگه از نوشتن دور شدم.

چقدر اینجا نوشتم...

چقدر غر زدم...

چقدر نالیدم...

خداروشکر که اون روزها گذشت ، البته که زندگی هر روز یه چهره ای از خودش رو نشون میده اما همینکه الان ، آدم اونروزها نیستم جای شکر داره.

گرچه گاهی آدم دنده عقب میره ، اونم بدجووووررر...

ولی خب به هرحال همه ی اینا بخشی از زندگی هستن.

حالا بگذریم که من دقیقا مصداق اون آدمی ام که همه ش توی یک سفر حواسش پی مقصده و لذت مسیر رو از دست میده!

 

گاهی فکر میکنم چرا من اینجوریم؟؟؟🤔

چرا میدونم که زندگی یعنی تموم همین لحظاتی ک سپری میشه

اما نمیفهممش؟؟؟ اما نمیبینمش؟؟؟

خیلی چیزا رو دارم از دست میدم...

گاهی اوقات عجیب میوفتم روی دور باطل.

شده صبح ک از خواب بیدار میشید همینطوری بمونید که این روز رو چطور باید به شب رسوند؟؟؟

نمیدونم چرا بعضی وقتا هیچی جواب نمیده!

مثلا دلم نه کتاب خوندن میخواد...

نه فیلم دیدن...

نه هیچ سرگرمی دیگه ، ولی خب بیکار نشستنم اخه تا کی؟

 

حالا به چیز رو هم بگم ، من همیشه هم اینطور نیستمااا

دلم نمیخواد بخونید و بگید اوه اوه عجب فاز منفی ایه این🤕

و بعد برید و دیگه اینجا پیداتون نشه.

 

کلا وبلاگ نویسها توی وبلاگهاشون دلشون میخواد راحت باشن.

راحت بنویسن...

حالا من هم وبلاگ نویس خطیری نیستم اما خب بالاخره ازین قائده هم مستثنی نیستم.

پس ممکنه یه روز در پایین ترین سطح انرژی باشم و یه روز هم

در اوج.

 

پی نوشت:

 

+عروسی خواهرم به اصرار خانواده ی همسرش در این

شرایط خطرناک ، نزدیکه.

 

+ثبت نام حنا برای کلاس اول

 

+تردید برای تزریق واکسن کرونا برای بابا

 

+رفت و آمد ترسهام و گشت و گذار ازادانه شون توی ذهنم

 

+ چقدر ساعت اتاق بابا تیک تاک میکنه

 

+شبتون ستاره بارون🌌

 

  • مامانی ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی