زندگی من

این چالش برگرفته از وبلاگ حریم دل ، آرامش عزیز هست.

شاید کمی غمگین باشه اما یک تلنگره.

چالش در مورد مواجه شدن با جسم بی جان و فوت شده ی خودمون هست:

 

در یک آن اتفاق افتاد...

مردنم رو میگم.

شنیده بودم که وقتی روح از تن جدا میشه

اولش متعجب به اطراف نگاه میکنه و گمان نمیکنه که 

دیگه از تن بیرون اومده.

وقتی خودم رو دیدم اون لحظه برام خیلی آشنا بود.

چقدر آروم خوابیده بودم!!!

انگار نه انگار که زنده بودم و زندگی کردم!!!

این من بودم و پایان سی و چند سالگی عمرم!

به همین سادگی!

من بودم و اندوه...

من بودم و افسوس...

من بودم و حسرت...

برای تمام سالهایی که ناآگاهانه زندگی کردم!

برای زندگی ای که زندگی نکردم!

اما حسرت و اندوه و افسوس ، چه سود!

شنیده بودم از احوالات اون لحظه ...

زندگی ای که در کسری از ثانیه همچون فیلمی که روی دور تند زده باشن از جلوی چشمها گذر میکنه.

 

نشستم بالای سر خودم.

دستهام رو لای موهای بلندم کشیدم و آروم زمزمه کردم

افسوس بی فایده ست...

همراه عزیزم... جسم قشنگم... ببخش که تو رو باید تنها بگذارم و پر بکشم.

باید برم... همونجایی که روزی از همون نقطه پا به این جهان گذاشتم.

جاییکه قطعا قشنگتر از دنیاست...

سفر جدیدی پیش رو دارم اما ببخش که نمیتونم تو رو با خودم ببرم.

سفرم به دنیای جدید...

به سمت نور...

 

حرفهام که تموم شد ، خانواده م رسیدن....

گریه کنان...

مویه کشان...

آخ دخترم... عزیز مادر...

حنا جانم ، این جاییکه من دارم میرم خیلی دور اما نزدیکه، دختر قشنگم مامان تو رو میبینه و مراقبت هست

اما کاش وقتی کنارت بودم ، مادر واقعی بودم.

حنا جانم کوتاهی های مامان رو ببخش دخترم.

من هرشب کنارت میام میبوسمت و موهات رو نوازش میکنم هرچند منو نبینی.

 

میخوام تلاش کنم پدر و مادرم رو آروم کنم اما نمیشه.

قطره های اشکم جاری میشن و زیر لب زمزمه میکنم خدایا ، بهشون صبر بده... خدایا... مادرم... خدایا ...پدرم...

 

همسرم از راه میرسه ، پر از بهت... پر از شوک

کنار جسمم زانو میزنه و مدام صدام میکنه...

کنارش میشینم دستم رو به شونه هاش میگیرم

باهاش حرف میزنم... اون اما نمیشنوه.

مثل برق و باد از نظرم رد میشه روزهای سخت و آسونی که کنار هم داشتیم.

بهش میگم که منو ببخشه بخاطر تموم ناپختگی هام...

زود رنجی هام...سختگیری هام.

ازش میخوام مراقب حنا باشه... بگذاره کنار مامانم و خواهرم آروم بگیره.

 

با یک دنیا افسوس ، افسوسی دونسته ، بلند میشم

نگاهی برای آخرین بار به همشون می اندازم.

دریچه ای از آسمون باز میشه ، به بالا نگاه میکنم...

موهام توی دست باد میرقصه و جاذبه ای منو به سمت بالا میکشه.

میرم که در نور غرق بشم... در وجود خالقم...

 

  • مامانی ...

نظرات  (۶)

مامانی جان منم هر وقت فک میکنم به مردن و مرگ اولین چیزی که خیلی منو میترسونه اینه که بچه هام چی میشن ): پدر و مادر، همسر...

در واقع ماها بیشتر اینکه نگران وضعیت خودمون باشیم نگران عزیزانمون هستیم که چه بلایی سرشون میاد بعد از ما!

ان شاءالله عمرتون طولانی و با عزت (:

پاسخ:
همینطوره ریحانه جان...
دغدغه های مشترک.
الهی سایه ات تا همیشه بالای سر قند و نبات باشه.

ممنونم عزیز دل🌿❤️🌿

بعد از 120 سال انشاءالله مامانی جان💖🌺

و من چقدر قشنگی حس کردم از این متن :)

چقدر حسهای قشنگ هرچند تلخ ازش بارید

و من اشک ریختم برای تک تک کلماتت

چقدر خوبه گاهی این تلنگر ها رو برای خودمون تکرار کنیم 

چقدر نیاز داریم بهشون... من بعد از نوشتن متن خودم رفتم قاطی بازی بچه ها و محو شدم توی خنده هاشون :)

اصلا حس سبکی کردم :)

+ خدا حفظتون کنه برای هم❤

پاسخ:
ممنونم آرامش جان...

ای جانم.. چقدر خوب ، خوشحالم بابت حست😍

تشکر که این تلنگر بزرگ رو زدی...
منم رفتم حنا رو بغل کردم و توی بغلم خوابوندمش و کلی اشک ریختم.

عزیزم....چه خوب که رفتی باهاشون بازی☺️

+ممنون عزیز دل

راستی مامانی اگر دوست داری و مایلی توی وبلاگ ایجاد کننده چالش اعلام کن که نوشتی

چون شروع کننده اش من نبودم جای دیگه ای شروع شده :)

پاسخ:
آدرس وبلاگ چیه عزیزم؟


خیلی تمایل ندارم🤭 اشکالی داره اگر اعلام نکنم؟؟؟

آدرسشو هم پیدا کردم

شروعش اینجاست :)

کلیک

منم دعوت نبودم و خودم خودمو دعوت کرده بودم 😀

پاسخ:
😉😉😉
راستش آرامش جان
خیلی تمایل ندارم برم اونجا اعلام کنم
اشکالی نداره؟

من بیشتر برای دل خودم نوشتم

فدای سرت هرجور خودت مایل باشی عزیز

همون دل خودت مهمه❤

 

پاسخ:
😘😘😘😘
بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است

سلام ****** جان.

صبحت بخیر عزیزم.

عجب چالشی بودا..دیشب حسابی به فکرم برد...

وقتی به مرگ خودم فکر کردم اول از همه مامانم و میثم تو ذهنم اومدن...

این که بعد از من چی میشن...

و در نهایت گریه م گرفت...

میگما نمیشد یه چالش شاد تر بذاره اون نفر اولی که این چالشو گذاشته؟هرچند واقعا از اون چالشایی بود که فکر آدمو درگیر میکرد و آدم به این فکر میوفتاد که واقعا باید قدر زمان حالش و چیزاییی که داره رو بیشتر و بیشتر بدونه.

پاسخ:
سلام عزیزم❤️

چالشش تلخ اما حقیقی بود.
شاید یه نفر توی همین چالش به خودش بیاد
و بقیه ی عمرش رو هدفمندتر بگذرونه یا خیلی
چیزها رو توی خودش اصلاح کنه.
ازین نظر با ارزشه.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی